شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



یـک تکه از بهــشت

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ق.ظ

اصفهان/تیرماه94

تازه کفش های چرم مصنوعی که عصر خریده بودم راه به پا کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. بدو بدو امدم توی هال  وجواب دادم. از اتحادیه بود. ساعت ده دقیقه به ده شب اتحادیه با من چه کاریمیتوانست داشته باشد؟ ان سوی خط دبیرفرهنگی بود. تهِ تهِ مکالمه مان یک دقیقه هم نشد.

- باید زودتر خدمتتان عرض می‌کردیم.کارت وروداضافه‌ای فعلا نداریم خانم.ریسک رفتنتان پنجاه_پنجاه است.خودتان قبل از امدن به تهران تصمیم بگیرید.

بابغض،حرف های ناگفته درگلویم را فرو دادم. سرم را که برگرداندم مامان گفت:

-دلم خیلی روشنه؛برو به سلامت.

توی راه ترمینال ,سادات نوشت : ازاول هم دلم روشن بود. برو.مطمئن باش او را خواهی دید. دعایم بدرقه راهت خواهدبود..

****

تهران/شنبه 20تـیرماه94/ دفتر اتحادیه

با صدای همهمه دخترها از خواب دم صبحی بیدار شدم. ده دقیقه به ده صبح روز شنبه بود. عقربه هایی که برای رسیدن به ساعت دیــدار مسابقه گذاشته بودند. آن‌هایی که اسمشان توی لیست بود می‌آمدند کارت ورودشان را تحویل بگیرند. کارت ورود به بهشت ،ورود به قسمتی از زمین خاکی که فرای هرجای دیگریست. جایی که برای خیلی ها تکه ای از بهشت است. جایی برای رسیدن به لقای نایـب یار ، جایی که ...

- تا به حال توی این چندسال سابقه نداشته که همه بتونند بیان . امسال تمامی اعضای لیست اومدن کارت هاشونو تحویل گرفتند. اما نگران نباش. وقتی رفتیم اونجا یکم اصرار کنی، یمقدار دیرتر اجازه میدن بری تو!

وضوگرفتم و دورکعت نماز هدیه به مادر حضرت ابوالفضل خواندم.صدتا صلواتش را گذاشتم توی راه بگویم.سربه سجده که گذاشتم ،با بغض در گلو مانده گفتم :

-میدانم که میبینمش.ته دلم شکی ندارم. دعاکنید.

سنگینی دعای مامان و سادات را روی سینه ام حس میکردم. شکی نداشتم. هرازچندگاهی که یک نفر با ترحم نگاهم می‌کرد و با آخی میگفت که ان شاالله قسمتت بشود. لبخندی می‌زدم که یعنی می‌شود. شک ندارم. می‌دانستم.

پرت می‌شوم به وقتی که قرعه انداختیم و اسم "سیـن" درآمده بود. حافظ باز کرده بودم :

بوی خوش تو هـرکه ز باد صبـا شنید     از یـار آشنا سخن آشنا شنید

و شاهدش آن‌که:

شب وصل است و طی شد نامه‌ی هجر     سلامُ فیه حتی مطلع الفجــر

دلا درعاشقی ثابت قدم باش                 که دراین ره نباشدکار بی اجــر

****

پشت در ایستاده ایم. "ز" تازه از شمال رسیده، می‌گوید : بیا برویم دیگر. می‌گویم : من کارت ورودندارم.

می‌گوید: ازاول هم می‌دانستی و این همه راه آمدی؟

لبخند می‌زنم و راهی اش می‌کنم.

****

سه نفریم و یک کارت اضافه. با چشم‌های نمناک،به سه تا برگه‌ی مچاله شده‌ی توی دست‌هایش خیره شده‌ایم. سه نفریم و یک کارت که فقط یک نفر با آن اذن ورود پیدا می‌کند. برگه را باز میکند. نگاهش می‌کند و کارت را به من می‌دهد. کارت ورود را که نگاه می‌کنم میخکوب می‌شوم. اسم و فامیلی آنی که نیامده و من قرار است کارتش را درواقع به یغماببرم خیلی عجیب است. نمی‌شود ازین نشانه ها به آسانی رد شد. والله که نمی‌شود. آخر مگر چند نفر پیدا می‌شود که اسم وفامیلش " ع سادات حسینی" باشد و کارتش دست من بیفتد و سادات تا خبر این نشانه را شنید ،گفت :

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

درحالی‌که قدرت کنترل اشک هایم را ندارم به سوی منـزل نایب بر حقـّـش قدم برمیدارم. و باورم نمی‌شود.

***

و می‌رسم به حسینیه ای که بارها آنرا فقط درقالب تصویر تلویزیون دیده ام. کوچک و جمع وجورتراز آن‌چه تصورمی‌کردم. و عاقبت پایم می‌رسد به زیلوهایی که جایگاه نمازشکرم می‌شوند.

****

تهران/بیت رهبری/ دیداربا دانشجویان سراسرکشور/ رمضان المبارک

سکوت همه جارا گرفته و چشم‌ها به پرده‌ی ساده‌ی آبی رنگی دوخته شده ،که آقــا می‌آید. آقا که می‌اید حتی پسری که تا همین چندلحظه ی پیش در حین دعای توسل، درحین سرود و حتی تا دم آمدن آقا شعار می‌داد ساکت می‍شود. چندلحظه بعد همان آقایی که برایمان دعای توسل خواند و ما همانجایی که چندشب پیشش آقایمان برای جدش علی اشک ریخته بود ،گریه کرده بودیم تکبیر داد و ما با با هیجان ،سراسر شور و اشک و خوشحالی یا بهتر بگویم پر از احساسات مختلفی که  شاید خیلی هایشان را برای اولین بار داشتیم تجربه می‌کردیم ،تکبیر و شعار سردادیم.

****

با فاصله‌ی کمی از امام‌خامنه ای نشستم. پنج ساعت دیداربی‌سابقه‌ی دانشجویی فوق العاده صمیمی که تمام می‌شود تازه همه چیـز شروع شده. به مردی فکر می‌کنم که ساده،صمیمی و بی تکلف برای‌مان وقت گذاشت و صحبت کرد. مردی که لابلای سخنش فاصله‌ی سنی‌مان مطرح نبود و از زبان ما گفت.

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود،بدیدم و مشتاق‌تر شدم.


 *بی‌تو بـه سامان نرسد...

*قالُوا طائِرُکُمْ مَعَکُمْ أَ إِنْ ذُکِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ(یس19)

(پیامبران) گفتند : «(سبب) شومی (وبیچارگی) شما، (همان کفروگناهان شماست که) همراه خودتان است. آیا اگر (از سوی افرادی خیرخواه) نصیحت شوید (،چنین برخوردی باایشان صحیح است) ؟(شومی‌ای که دامن‌گیرتان شده،از جانب ما نیست؛) بلکه شما (خود) افرادی تجاوزکار هستید.»

 *نیازمند تصحیح وویرایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۴
دختر ِ بهار نارنج

نظرات  (۱)

عالیییی نوشته بودیی
یاددیدارم افتادمم
پاسخ:
گفتم ببینمش مگرم ارام شود درد اشتیاق ... مشتاق تر شدم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی