شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۱۹ ب.ظ

 

 

 داستان جهاد اکبر 12 (بهمن 1392)

 

 

 

انگارهمین دیروز بود که از اردوی جهاد اکبر برگشته بودم. رفتم دفتر انجمن و یه نفس راحت کشیدم و گفنم : حالا دیگه واقعا خودمو یه انجمنی میدونم. دانشگاه رفتن من با خودش هزاران خاطره و داستان داشته و دارد. شاید یکم زود باشه برای نوشتن از این چهار سال پر فراز و نشیب؛غمگین و شاد و تلخ و شیرین اما بهترین سال های عمرم تاکنون و بهترین روزهامو ، با بهترین ادم هایی که تابحال دیده ام؛ رقم زده و خدارو بابتش هزاران بار شکر میکنم. قبل از دانشگاه توی بسیج دانش اموزی و محله فعالیت داشتم. اما دانشگاه یه چیز دیگه ای بود. یه حال و هوای دیگه. میگفتند دانشگاه جاییه(بود) که تمام دبیرستان فقط اسمشو میشنوی. یه جایی که باید شاخ غول کنکور(!) رو بشکنی تا بهش برسی. اسم دانشجو بودن رو یدک کشیدن که دیگه ته باکلاس بودن. اما برای من؛ انگار این چیزایی که تعریف می کردن راضی کننده نباشه دنبال یه چیز دیگه می گشتم. روز اولی که رفتم دانشگاه و کلاسمو پیدا کردم و تک و تنها روی اولین صندلی ردیف اول نشستم؛ یه سوال  بزرگ توی ذهنم بود. ''خب که چی؟'' اخرش می خواد چی بشه؟ چهار سال باید بیام اینجا و برم که مدرک لیسانس بگیرم؟ یاد حرف یکی از آشناها افتادم که دم اومدنم به شهرغریب میگفت : برو باسواد برگرد.الان همه چندتا مدرک قاب گرفته دارند. روزی که دم میدون نیما دوتا میز  دیدم و پشت هر کدوم دوتا دختر هم سن وسال خودم ایستاده بودند؛ یه روز سرنوشت ساز شد. بسیج و انجمن اسلامی. معلوم بود که میرم سراغ بسیج واسم مینویسم. به امیدجایی برای فعالیت و خدمت به اسلام ومسلمین. چندوقتی بیشتر نگذشت که راهمو به سمت انجمن کج کردم. بسیج دانشگاه ما جایی که من دنبالشم نبود. رزق معنوی درست کردن با تموم ارزش هاو اثراتش نهایت آمال و آرزوهام  برای فعالیت نبود. دخترای انجمن اسلامی دانشگاه ما منو همونطور که بودم پذیرفتن. همون روز اولی که دفترشونو به سختی پیدا کردم و با ز و لام حرف میزدیم؛ گفتند : ما به همه می گیم برید فضاهای مختلف دانشگاهو ببینید و جایی که با سلیقه و فضای فکریتون یکسانه رو برای موندن انتخاب کنید. این حرف به دلم نشست.  راجع به پیشینه انجمن اسلامی دانشگاهمون تحقیق می کردم و هرروز عین یه کوله سوال میرفتم که باز سوال پیچشون کنم-دخترایی که همیشه با روی خوش وگشاده پذیرای ورودی ها بودن و هستند- همزمان هم  یکی یکی  کانون مهدویت، کانون خیریه، عترت  و قران ونهاد و جاهای دیگه رو بی خیال میشدم. تیر آخر وقتی بود که من ِ از سیاست فراری (سیاست و سیاست زدگی تقریبا توی ذهنم یکی بود) رفتم و از ز سوال کردم :
شما به جناح خاصی متصلید ؟ و ز خیلی قشنگ و ساده جواب داده بود : شعار ما نفی حامیت هرگز؛ نقد حکومت آری ه. ما طرفدار حق و حقیقتیم و سعی کردیم درگیر شخص نشیم. شاید ما هرکدوم حامی یه شخص خاص باشیم ولی هیچوقت نظر جمع رو فدای نظر شخصیمون نمیکنیم.
و بعد ازون سفر خاطره انگیز جهاد اکبر... دیگه کم کم داشتم انجمن اسلامی رو انتخاب میکردم. دغدغه داشتم.روزها به پوستر آقا به دیوار اتاقم و علاقه ام بهشون فک میکردم. به روزایی که بخاطرحرف ها و عقاید و چادرم حرف شنیده بودم. به  تک تک لحظانی که توی بحث ها مورد هجمه قرار گرفته بودم و به تک تک اشک هایی که ریخته بودم. به این قکرمیکردم دانشگاهی که مبدا تحولات است  باید در من تحولی ایجاد کند. به یاد نگرانی مادرم  افتادم که هرچه تحول دیده بود ؛ تغییر در ابرو و مقنعه و سایز لباس بود. دخترهای انجمن میگفتند که غالب افرادی که وارد دانشگاه می شود میفهمند ان چیزی که دنبالش بودی خود صرف دانشگاه نیست. تازه اول راه زندگی است که شروع شده و تک تک لحظاتش آینده ات را رقم میزند. خشت به خشت بالا وبالاتر میرود تا به ثریای آرمان هایت برسی. میگفتند ورود به تشکل به معنای این نیست که بیخیال درس و زندگی بشوی. اولویت ها خانواده درس و سپس کارتشکیلاتی است. دانشجوها عموما یک زندگی مثلثی دارند. خانه کلاس و سلف . اما ما این را تبدیل به یک مربع کرده ایم؛ ضلعی به اسم تشکل. صندوق ورودی تلفن همراهم پر بود از پیامک های تشکل ها و کانونهای دانشگاه.این وسط خیلیها تا حکمی به اسمشان میخورد سریع راهشان را به همان سمت مشخص شده می دیدندو بعضی ها کنار میکشیدند. یادم نمیرود روزی که از لام پرسیدم :
بابت این کارها چیزی هم بهتون میدن؟ مزایا داره؟ سابقه شغلی براتون حساب میشه ؟ و او در کمال تعجب گفته بود : اجراین کارها فقط باخداست. انشاالله که قبول کنند ازمون. پناه بردم به خدا و ازش نشونه خواستم. یه نشونه که یعنی راهو دارم درست میرم. و اون سال توی اردوی تشکیلاتی اموزشی جهاداکبر اتحادیه انجمن های اسلامی مستقل سراسر کشور خدا بهم یه نشونه داد. پیام شفاهی رهبر بعد ازچندین سال رام حکم تاییدی شد برای سفت وشخت چسبیدن به این فضا. جایی که به قول بعضی ها که با پوزخند میگفتند توهم شدی قاطی اینایی که شستوشوی مغزیشون دادن؟؟؟ و من کیفور میشدم ازین شست و شوی مغزی. رهبری ما را فرزندان انقلابی خود خوانده بود و از ما بصیرتی عمارگونه و استقامتی مالک اشتروار  طلبیده بود. مگر میتوانستم اشک هایی که بی محابا از چشم هایمان میریخت را فراموش کنم. مگر میتوانم فراموش کنم اردوی مشهدیی را که توی حرم قاصدکی چسبیده  به چادرم برایم خبرهای خوش اورد؟ همان شب آخری که با  الف رفتیم برای بچه های دیگه خودکار خریدیم و سفارش کردیم رویش بنویسد  '' جهاد اکبر 12  : تقدیم به  فرزند انقلابی ام : اسم و فامیل '' . همان نیمه شبی که  به الف گفتم بیا برویم سالنامه بخریم و سعی کنیم حال و هوای الانمان را ثبت کنیم؛ که تلاش کنیم همواره مراقب این نفس سرکش باشیم. که الحق الف به وعده اش وفا کرد و موفقتر بود. شبی که حرم رفتیم واز دالولایه به دارالهدایه رفتیم و دست اخر در دارالسعاده ارام گرفتیم و اولین نوشته های دفترمان را با اشک چشم غسل طهارت دادیم...
برکت کار تشکیلاتی در زندگی خیلی زیاده. قابل بین و توصیف نیست. اخلاص نیت در عمل کارهارا  دل نشین میکند و روزهای اخر و دم رفتن-فارغ التحصیلی- که میشود ؛ افسوس میخوری. روزهایی که رفته . روزهای دانشجویی متفاوت. کارتشکیلاتی بصیرت میخواهد. خیلی هاهستند که بعد از عمری دویدن چیزی در چنته ندارند. کم نیستند انهایی که فکر میکنند دارند برای خدا کار میکنند و اشتباه می کنند. باید ثانیه به ثانیه مراقبت کرد. از خوبی هایش هرچه بگوییم کم است. از خطرهای راه و سختی ها هم همینطور. هروقت بعد از برنامه ها به تحلیل ان چه گذشت میپرداختیم به درستی میفهمیدیم کهما هیچ کاره ایم و همه کار دست خداست. نمونه اش همین چندهفته پیش و 2 تا برنامه ای که فقط لطف خدا میتوانست شامل حالش شود تا به ان خوبی و با ان برکت برگزار شود. تشکیلات معبد که باشد ظرفیت انسان ها رابالا میبردو هرکس به زعم تلاش و استعدادش از ان بهره میبرد. و تاسف به حال انهایی که به اسم تشکل خودشان را وارد بازی های سیاستزدگی میکنند و درگیر شخص وجناح میشوند-تشکل های یک بار مصرف- . در کنار تمام این نعمت ها-که از نعمت پرسیده خواهد شد- نعمت دیگری که در این 4 سال دانشجویی خداوند به من داد همان هم اتاقی های خوبو مهربان و مومنه ام بوده و هست. خواهرانی که باهم خندیدیم و گریستیم. باهم بودیم و پشت هم را خالی نکردیم. روزی که ز زنگ زد و خواست هم اتاقیشان بشوم به عین گفتم : نمی دانم چه کار کنم .این ها خیلی خوبند. رویم نمیشود با این ها زندگی کنم ولی قسمت این بود که باهمین مهربان ها باشم که هرکدام حکم یک استاد را برایم داشتند و درس های زیادی ازهرکدام اموختم.
 داستان زندگی دانشجویی کارشناسی ام در حال تمام شدن است اما راه ادامه دارد... (پایان ندارد) .

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۲
دختر ِ بهار نارنج

نظرات  (۱)

خاطرات عمر رفته بر نظرگاهم نشسته . . .

الامان یاالله...
پاسخ:
گاهی چقد زود دیر میشه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی