شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایتی از روزها» ثبت شده است

روزهای اول حادثه بود و هر بار نگاهم به زردی النگوهایی می‌افتاد که روز قبل سفر خریده بودیم، دلم گرفته می‌شد و دلم می‌خواست دور دستم نباشند. پلاک و زنجیر گردنبندم انگار دست‌هایی بودند که گلویم را می فشردند و داشتند خفه‌ام می‌کردند. حساب و کتاب روزها از دستم در رفته بود.تا وقتی گوشی نداشتم چند تا کتاب خوانده بودم و بعدترش روزها را شب می‌کردم؛روزهایی که از قبل برایشان برنامه ریخته بودم.

محرم شده بود و نهایت توفیقی که داشتم این بود که کسی تلویزیون را روشن کند تا صدای مراسم روضه را بشنوم. دلم هوای چای روضه و لباس مشکی و هیأت داشت. سال پیش که مامان لباس مراسم علی‌اصغر را روی سیسمونی آورده بود، پسرم را توی لباس‌هایش مجسم کرده بودم. فکر می‌کردم سال بعد تقریباً شش ماهه است،می‌روم مراسم و روی دست می‌گیرمش و می گویم که فرزندم نذر امام زمان است، این همان سردار کوچولوی توی شکمم است که نذر کردم سالم باشد. همان که گریه می‌کردم و می‌خواندم«رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَک ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّک أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیم » و دلم می‌خواست خداوند بگوید «فَتَقَبَّلَه رَبُّه بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَ نَبَاتًا حَسَنًا» و من دلبری کنم و اسمش را محمدحسن بگذارم.

داشتم فکر می‌کردم که سال گذشته حتی به این هم فکر کرده بودم که هنگامی که پسرم روی دستانم است، لابد نگهداری چادر و روسری هم سخت است و باید هدشال سفارش بدهم که حجابم را سفت وسخت نگه دارد و چادر عربی‌ام را کش بزنم و مانتو بلند با مچی محکم بخرم. اما امسال... مامان و او بودند که لباس سفید و سربند برای پسرم بستند و رفتند مراسم شیرخوارگان و لباس و شال من توی کمد ماند. همان موقع بود که نهج‌البلاغه را باز کردم و روی یک برگه حکمت 250 را نوشتم و همه مدتی که خوابیده بودم چسباندمش روبرویم تا هر بار پلک می‌زنم فراموشش نکنم.

الإمامُ علیٌّ علیه السلامعَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ .

امام على علیه‌السلاممن خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۲ ، ۲۰:۰۲
دختر ِ بهار نارنج
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۹
دختر ِ بهار نارنج

داستان خواهرم معصومه اباد و دخترانی که در این انقلاب سهم به سزایی داشته اند، ایمان انسان به این جمله را بیشتر میکند.

زن با یک دستش گهواره و با دست دیگرش دنیا را تکان میدهد.

خاطرات روزهای اسارات زینب گونه  ی معصومه، برایم به عنوان یک دختر که پیش از این خودش را انقلابی می دانست مایه افتخار است. آفرین بر او ! قلبم از رنج هایی که بر ایشان رفته دردناک میشود.حال میفهمم که انقلابی یعنی چه! مایی که خودمان را در صف اول می پنداریم ولی هیچ کاری شاید نکرده ایم و همیشه از آخر مجلس گلچین می کنند.

از معصومه یاد گرفتم :

اول؛ خودسازی. مراقبه این نفس سرکش است که باید اول برنامه ی اصلی زندگی ام قرار گیرد.

دوم؛ علم وبصیرت. تا آگاهی ات نسبت به راهی  که برگزیده ای بالانبری و قدرت اقناع پیدا نکنی، به هیچ دردی نمیخوری.

سوم؛ مقاومت و صبرجمیل. کوتاه نیامدن از  آرمان های الهی تا پای جان و امیدوار بودن به وعده های الهی.

ان شاالله.

(جمعه 4 دی ماه 94 )


* ... با نگرانی می پرسیدند :« چرا جواب نمی دهید؟ » می خواستم بگویم :«سرمان شلوغ است، سرگرم مردنمان هستیم.» ...

**توصیه شدید به خواندنش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۹
دختر ِ بهار نارنج