شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



روزهای اول حادثه بود و هر بار نگاهم به زردی النگوهایی می‌افتاد که روز قبل سفر خریده بودیم، دلم گرفته می‌شد و دلم می‌خواست دور دستم نباشند. پلاک و زنجیر گردنبندم انگار دست‌هایی بودند که گلویم را می فشردند و داشتند خفه‌ام می‌کردند. حساب و کتاب روزها از دستم در رفته بود.تا وقتی گوشی نداشتم چند تا کتاب خوانده بودم و بعدترش روزها را شب می‌کردم؛روزهایی که از قبل برایشان برنامه ریخته بودم.

محرم شده بود و نهایت توفیقی که داشتم این بود که کسی تلویزیون را روشن کند تا صدای مراسم روضه را بشنوم. دلم هوای چای روضه و لباس مشکی و هیأت داشت. سال پیش که مامان لباس مراسم علی‌اصغر را روی سیسمونی آورده بود، پسرم را توی لباس‌هایش مجسم کرده بودم. فکر می‌کردم سال بعد تقریباً شش ماهه است،می‌روم مراسم و روی دست می‌گیرمش و می گویم که فرزندم نذر امام زمان است، این همان سردار کوچولوی توی شکمم است که نذر کردم سالم باشد. همان که گریه می‌کردم و می‌خواندم«رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَک ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّک أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیم » و دلم می‌خواست خداوند بگوید «فَتَقَبَّلَه رَبُّه بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَ نَبَاتًا حَسَنًا» و من دلبری کنم و اسمش را محمدحسن بگذارم.

داشتم فکر می‌کردم که سال گذشته حتی به این هم فکر کرده بودم که هنگامی که پسرم روی دستانم است، لابد نگهداری چادر و روسری هم سخت است و باید هدشال سفارش بدهم که حجابم را سفت وسخت نگه دارد و چادر عربی‌ام را کش بزنم و مانتو بلند با مچی محکم بخرم. اما امسال... مامان و او بودند که لباس سفید و سربند برای پسرم بستند و رفتند مراسم شیرخوارگان و لباس و شال من توی کمد ماند. همان موقع بود که نهج‌البلاغه را باز کردم و روی یک برگه حکمت 250 را نوشتم و همه مدتی که خوابیده بودم چسباندمش روبرویم تا هر بار پلک می‌زنم فراموشش نکنم.

الإمامُ علیٌّ علیه السلامعَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ .

امام على علیه‌السلاممن خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۲ ، ۲۰:۰۲
دختر ِ بهار نارنج

انگار شیر آب کلمات را توی سرم باز کرده‌اند و کلمات دارند سر می‌روند، خاطرات می‌جوشند  و سرازیر می‌شوند .زمستان است، روزهای سخت استراحت مطلق را پشت سر گذاشته‌ام، ده جلسه فیزیوتراپی رفته‌ام. تشخیص دکتر این بود که عمل نکنم و با استراحت خوب می‌شوم.

بعد از سه ماه سخت وقتی با عکس دوم به مطب رفتیم، بعد از کلی معطلی و زمانی که او برای نماز خواندن به مسجد رفته بود، نوبتم شد. منشی صدایم زد و گفت که سی دی را تحویل بدهم و بروم داخل. روبروی دکتر نشستم و او مدام سر تکان داد. بار سوم پرسیدم که چیزی شده؟ گفت:«حیف شد. حیف شد. الان اوج جوانی و فعالیتت بود.» پرسیدم: چی شده آقای دکتر؟

-مهره‌ها خوب جوش نخورده. باید تا آخر عمر تحت مراقبت باشی. از پله بالا و پایین نرو، سرازیری و سراشیبی نرو، کار سنگین انجام نده، در کل یک زندگی سبک داشته باش.

توی ذهنم میگویم چطور ممکن است؟ با یک بچه پنج شش ماهه و شوهری اهل رسانه می‌شود زندگی سبک داشت؟...

-حیف شد. جوون بودی.

+آقای دکتر کمرم هنوز خیلی درد می‌کند.

-از این به بعد همیشه درد داری. در واقع دردت از بین نمی‌ره. بهش عادت می‌کنی.

از ساختمان پزشکان بیرون آمدم و یک راست رفتم برای خودم دستگاه بخور گرم خریدم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد و زندگی روال عادی خودش را طی می‌کند. توی ماشین نشستیم و توی راه برگشت به خانه مغزم کم کم حرف‌های دکتر را حلاجی کرد. جوان، درد همیشگی، زندگی سبک...

بی‌مقدمه از او می‌پرسم: یعنی من دیگه نمی‌توانم هیچوقت برم پیاده‌روی اربعین؟ یعنی دیگه نمی‌توانم هیچوقت باشگاه برم؟ یعنی من دیگه نمی‌توانم صبح‌ها برم پیاده‌روی؟ یعنی من دیگه ...؟

و این منِ دیگر خودش را طی ماه‌های بعد بیشتر نشان می‌دهد، مثلاً هنگام عید و خانه‌تکانی، وقتی که وظیفه آشپزخانه تکانی خانه مامان با من بود و حتی سال‌های خوابگاه قول می‌گرفتم که دست به آشپزخانه نزند تا من بیایم. همان‌قدر که از پای گاز ایستادن و پخت و پز فراری‌ام، عاشق ترتیب و چیدمان و رفع انباشتگی‌ام. عاشق برق افتادن وسایل از شدت تمیزی و خلوتی. توی زندگی‌ام هرچقدر منظم نبودم اما مرتب و تمیز بودم. شروع می‌کنم به گریه کردن و ابر اشک‌هایم را رها می‌کنم تا ببارند. به سمت خانه می‌رویم.

قبل‌ترها توی مسیر بازگشت به خانه غر می‌زدم که همیشه از خیابان‌های شلوغ برو تا مغازه‌ها را ببینم و در توجیه چراییَش می‌گفتم که دیدن آدم‌های در رفت و آمد و در حال خرید کردن توی خیابان، حس زندگی بهم میده. متوجه شدم که مسیر شلوغ را انتخاب کرد و از کنار مغازه‌هایی که چیدمان ویترین‌هایشان همیشه چشمم را می‌گرفت، با سرعت کمتری عبور می‌کند. این کار یعنی می‌خواهم حالت را بهتر کنم، می‌خواست تظاهر کند که چیز مهمی نیست و زندگی روی ریل طبیعی خود در حالت حرکت است.

-بهتره گریه نکنی، الان برسیم خونه مامان توی این حال ببیندت نگران میشه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۸:۵۰
دختر ِ بهار نارنج

آقای دکتر عکس را می‌بیند و می‌گوید آسیب جدی نیست، اما متخصص باید نظر بدهد. متخصص دستور سه ماه استراحت مطلق می‌دهد. به خیالم آسیب جدی نیست که می‌پرسم: کی می‌توانم دوباره ورزش کنم؟ دکتر پوزخند میزند: بدنسازی لابد؟ گیج میگویم نه یوگا و محکم جواب می‌دهد حالاحالاها حرکت هم نمی‌تونی بکنی، شاید سال‌ها بعد... متعجب نگاهش می‌کنم. خانم دکتر در دوره بارداری مدام اصرار می‌کرد که باید بیشتر غذا بخورم، می‌گفت اینقدر بعداً دنبال بچه هستی که وزنت کم می‌شود، ورزش می‌کنی و البته وزنت با توجه به قدت کم دارد. ورزش مجازی ثبت‌نام کرده بودم. یک روز قبل از سفر با انرژی جلسه اول را شرکت کردم و به منشی خانم آبادی گفته بودم بعد از سفر جلساتم را ادامه می‌دهم که جلسات نسوزد. با ویلچر به سمت ماشین می‌رویم، او می‌ماند تا کارهای اداری را انجام دهد. لنگ میزند، اصرار می‌کنم از زانویش عکس بگیرید.. قفسه سینه‌اش را می‌مالد و قبول می‌کند. ما شب را تهران می‌مانیم، کرونا گرفته‌ایم. همگی بی‌حالیم. نه می‌توانم بنشینم و نه دراز کش راحتم. به هر نحوی می‌رسیم اصفهان اما او بیشتر از یک هفته چالوس می‌ماند. تا پسرم را بغل می‌کنم. گریه می‌افتم، گریه می‌کند. گلویم می‌سوزد. برایش شیر خشک خریده‌اند.

-گریه نکن که بچه هم گریه نکنه.

و این داستان شروع می‌شود. داستان غصه نخور که شیر غصه ندهی، درد را تحمل کن و قرص ضددرد نخور که شیرت خشک نشود و تا صبح در تنهایی و تاریکی درد بکش و گریه کن. شیرت را بدوش که شیر قَهرِه به بچه ندهی...

یک راست توی حمام می‌روم. با لباس زیر دوش ایستاده‌ام. نمی‌توانم خوب راه بروم، نمی‌توانم خم بشوم، نمی‌توانم دستم را بالا بیاورم و سرم را بشورم... چالش‌ها خودشان را یکی یکی نشان می‌دهند. درد بر جانم نشسته و حسابی جولان می‌دهد و جا خوش می‌کند. کمکم می‌کنند تا دوش بگیرم و از خجالت می‌میرم. کاش حداقل او اینجا بود. از همین‌جا داستان دیگری هم رقم می‌خورد. داستان نقض حریم‌های خصوصی و استقلال...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۴:۰۸
دختر ِ بهار نارنج

خاطراتم روی دور تند نوار از جلوی چشمم عبور می‌کنند، بلاتکلیفی با چمدانی بزرگ برای یک سفر طولانی از درب اورژانس وارد می‌شود و درست روی سینه‌ام می‌نشیند، یک سال و پنج ماه و چند روز است که سنگینی‌اش با من همراه شده و رهایم نکرده. سِرُم، کمربند طبی، آزمایش ، سونوگرافی یکی یکی تیک می‌خورد. چشم‌هایم سنگین شده و طبق عادت می‌خواهم مثل یک نوزاد توی خودم مچاله شوم و به پهلو بخوابم، کمربندهای محکمی به تخته‌ای سفت و محکم‌تر از خودش مرا میخ کرده و اجازه هیچ حرکتی به من نمی‌دهد. پسرم را برده‌اند تهران و در تمامی مراحل رسیدگی به خودم از حال او می‌پرسم. حالش خوب است؟ باید از او هم عکس بگیریم، اگر خونریزی داخلی کند چه؟ نوزاد هنوز استخوانش سفت و سخت نشده، اگر ضربه خورده باشد چه؟ اگر الان گرسنه شده باشد چه می‌کنند؟ امروز قرار بود مهمانی غدیر را مهمان خاله او باشیم و حالا حتماً این لشکر شکست خورده دمغ و پکر دور هم نشسته‌اند تا تکلیف ما معلوم شود. به بچه فکر می‌کنم و لباسم پر از لک شیر می‌شود. او بالای سرم نشسته و گریه می‌کند، زیر لب تکرار می‌کند :«تقصیر من بود...» قهرمان‌بازی درمیاورم، دستش را می‌گیرم و میگویم اتفاق است. هنوز  نمی‌دانم چه بلایی بر سرم آمده و به خودم قول می‌دهم این داستان را پتک نکنم توی سرش، باز به خودم قول می‌دهم که هیچ‌وقت از خدا نپرسم«چرا؟» و نمی‌دانم توی این یک سال و چند ماه و چند روز قرار است حرف‌ها چقدر تا گلویم بالا بیایند و فروخورده شوند. مرور می‌کنم اصرارم برای نیامدن، منطقِ نداشتنِ ماشین درست و حسابی، ماشین بدون کولر با صندلی‌های نامستحکم ، حرف‌های دکتر کودک و منع کردنش از سفر نوزاد و مادر تازه‌زا و همه دلایل برای نیامدن و حس بد قبل سفر. باز رفتارهایش را مجسم می‌کنم که تمام طول سفر تلاش کرد تا به من خوش بگذرد،دو روز پیش بود که برای فرار از گرما و گریه پسرکم به مرکز خریدی پناه بردیم، بچه را گرفته بود تا من بین رگال‌ها بچرخم. صدای گریه‌اش همه جا را برداشته بود، یک گوشه دنج شیرش دادم و توی کافه مرکز خرید نشستیم به خوردن موکا...

-چیزی ندیدی؟ می‌خندد.

می‌پرسم چه چیزی؟ جواب می‌دهد مثل تجربه‌گرهای زندگی پس از زندگی... میگویم نه. به خودم میگویم اگر مرده بودم چی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۳:۲۴
دختر ِ بهار نارنج

دستم میل به نوشتن دارد و افکارم توی ذهنم وول می‌خورند؛ پررنگ‌ترین واژه در زندگی‌ام ، در همین حال و لحظه کلمه «بلاتکلیفی»ست.  او را می‌بینم که کمربندش را باز می‌کند، پیاده می‌شود و با بغض نگاهم می‌کند، می‌پرسد خوبی؟ بچه را به دستش داده‌ام با سر و صورتم خودم را روی صندلی عقب ماشین ول کرده‌ام و در خلسه‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم ، رفت و آمد زیادتر می‌شود صدای بوق ماشین‌ها و ترافیکی که نمی‌بینم اما احساس می‌کنم، از من می‌خواهند که پیاده شوم، تکان نمی‌خورم، صدای آمبولانس دوم را می‌شنوم، طول کشیده تا بیاید، درب ماشین باز می‌شود و باز می‌خواهند پیاده شوم، آدم‌ها حالم را می‌پرسند، حالم را، مسخره‌ترین سؤال ممکن در بحرانی‌ترین شرایط امکان. می‌خواهم محتاط باشم، میگویم نمی‌توانم. فکر نمی‌کردم روزی پیاده شدن از عقب ماشین  برایم به یک امر محال و نشدنی تبدیل شده باشد. به خودم نهیب می‌زنم که داد نمی‌زنی، آرام باش، گریه نمی‌کنی، بیتابی نکن... با شماره سه از جا بلندم می‌کنند و ناخودآگاه و نجیبانه آخی میگویم، بغضی در گلویم جا خوش می‌کند. داد می‌زنم روسری‌ام رو در نیارین،  کله آدم‌های بالای سرم شبیه یک دایره است شاید هم من شبیه آدمی هستم که از انتهای یک چاه به آدم‌هایی نگاه می‌کند که به پایین سرک کشیده‌اند و منتظرند ببینند چه شده. توی آمبولانس با دستی که حداقل پنج شش بار سوزن توی دستش فرو رفته و رگش را پیدا نکرده‌اند درازکش به برانکارد محکم وصل شده‌ام. اجازه ندادند کسی بالای سرم باشد و مسیری که صبح آفتاب نزده تا نزدیکی‌های تهران آمده‌ایم را داریم برمی‌گردیم. صحنه‌های بعدی مثل فیلم‌های سینمایی است، تنها چیزی که می‌بینم سقف بالای سرم و مهتابی‌های سفید است.چرخ برانکارد لق شده و هرازگاهی به دیوار یا گوشه در برخورد می‌کنیم. کمرم درد می‌کند و درد هنوز داغ است و به جانم سرد نشده. بعد از اتاق‌های عکس‌برداری و اولین MRI در گوشه‌ای از تریاژ بیمارستان چالوس رها می‌شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۲:۵۴
دختر ِ بهار نارنج

صدایم میزند، جلوی درب برقی می‌ایستم تا باز شود، انگار که به مرحله بعد صعود کرده باشم حس پیروزی دارم. درب رختکن باز است و تلی از گان‌های آبی رنگ یکبار مصرف کف زمین ریخته. لباسهای تا شده‌‌ام را توی کمد میگذارم و پشت در MRI منتظر می‌نشینم. یک ساعتی از نیمه شب سه‌شنبه گذشته و دو ساعتی‌ست که در بیمارستان منتظریم. 

اتاق MRI سرد است، می‌خوابم روی تخت و گوشی را روی گوشم میگذارد. میگوید چشمت را ببند. می‌بندم. قوه باصره که بسته شود، گوش بهتر می‌شنود و تخیلات به ذهن هجوم می آورند... پارسال که اولین تجربه اتاقک MRI را تجربه می‌کردم، به یاد قبر می‌افتادم. 

بی‌رمق در اتاقکی تنگ و کوچک افتاده بودم، چشمهایم را گاهی باز میکردم و گاهی می‌بستم، صدای اتاقک به گوشم مثل صدای دسته‌های محرم بود. سینه زنی، سنج و دمام... نمیتوانم دستم را روی سینه بگذارم ، تصور میکنم که گذاشته ام، سلام میدهم به امام حسین(ع). 

تصور میکنم مرده‌ام. بی‌تعلقی مطلق‌‌. هرچقدر هم زندگی کردی باشی ، مرور تمام عمر زیاد طول نمیکشد. دست خالی بودن که به رخ کشیدن ندارد. 

کشیده میشوم به جاده چالوس ، مرزن آباد ، صبح دوشنبه، صدای کشیده شدن لاستیک روی جاده، خرد شدن شیشه، مچاله شدن جسم ماشین و پرتاب شدن وسایل ماشین به هر طرف. با صورت به صندلی راننده میخورم و بین نشیمن عقب و صندلی جلو رها میشم. گودی کمرم داغ می‌شود، درد در جانم می‌نشیند. انگار زیر پا مانده‌ام و لگد میخورم. حواسم پی بچه است. میخواهم خودم را بکشم بالا و روی صندلی عقب بنشینم، نمیتوانم. افتاده‌ام ته یک چاه تاریک و تنگ که اجازه حرکت را ازم گرفته، مثل یک قبر. تنگ و تاریک. صداها محو است. توی ذهنم مرور میشود، یا فاطمه زهرا(س)، شوهرم و بچه‌ام. نفس عمیقی می‌کشم، یا فاطمه زهرا پاهام رو بتونم تکون بدم.. تکان میخورد. قطع نخاع نشدم. دستم را به سختی روی قفسه سینه، دنده‌ها و شکمم می‌کشم. صورتم درد میکند، به بالشت صندلی خورده اما انگار همان که به کمرم لگد زده چند کشیده آب دار هم حوالی سر و صورتم کرده. یا فاطمه زهرا گویان خودم را بالا می‌کشم، می‌نشینم، سرم را می‌چرخانم، کریر بچه خالیست. قلبم می‌ایستد، با سر به حالت سجده روی صندلی عقب افتاده. میخواهم بغلش کنم. تا بیمارستان چالوس بدوام. دست دراز میکنم و با بغل کردنش درد شدیدی توی کمرم می‌پیچد، جسم سه چهار کیلوییش روی دستهایم سنگینی میکند. گریه میکند. ترسیده، ترسیده‌ایم.

دختر ِ بهار نارنج

سوار تاکسی شدم تا به نشست خبری مدیرکل آبفای اصفهان برسم

-راننده تاکسی به مسافر جلویی می‌گوید ذهنم مشغول است، از صبح که از خونه زده‌ام بیرون آب قطع بوده، هنوز هم هست،

دیروز هم از صبح تا ساعت 4 بعد ازظهر آب نداشتیم و بعد هم افت فشار

-روز قبل یک نفر زنگ میزند دفتر خبرگزاری، می‌گوید من با افتخار یک قشر مستضعف این جامعه‌ام، منطقه 6 اصفهان می‌نشینم، قطعی آب داریم، افت فشار داریم

-پشت هم زنگ می‌زنند که تانکرهای آبمان از آب خالی شده، آیا افت فشار و قطعی آب برای قسمت مرفه نشین اصفهان هم هست؟ کوی مرداویج هم آب قطع می‌شود؟

صفحه BBC فارسی ویدئویی از اعتراض مردم کرمان نسبت به قطعی آب و برق را گذاشته و مثل همیشه پیاز داغش را هم زیاد کرده. میدانم یک نشست خبری طولانی در پیش روست. اسمم را توی لیست پرسشگران می‌نویسم.

نوبتم می‌شود، اسم خبرگزاری را می‌برند و مدیرکل تلفن به دست از سالن بیرون می‌رود، روابط عمومی معذرت‌خواهی می‌کند که آقای مدیرکل تلفن از تهران داشتند، یک ربع بعد مدیرکل برمی‌گردد، باز هم اسم و فامیلم به همراه خبرگزاری آورده می‌شود

قیافه مدیرکل که داعیه‌دار مخالفت با سیاسی‌کاری و موافق خدمت به مردم است و روابط عمومی توی هم می‌رود، مرا می‌شناسند؟ نه! قضاوت به اسم خبرگزاری می‌شود! می‌دانند از چه سؤال دارم؟ نه! تعصبات شخصی جای آن را می‌گیرد.

سه چهار نفری که پیش از من اسمشان را توی لیست نوشته‌اند از فرصت سؤال استفاده سوء می‌کنند که چرا شرکت جدیداً تبلیغاتش را به جاهای دیگری می‌دهد! سطح دغدغه

بلندگو را روشن می‌کنم، میگویم شما گفتید قطعی و افت فشار آب در اصفهان ناشی از در مدار نبودن سامانه دوم آبرسانی ست، از اقدامات خوبتان گفتید، گفتید در الگوی 0 تا 20 خوش مصرفان، مردم اصفهان 9.6 هستند، یعنی حتی کمتر از نصف سقف آنچه اعلام شده بود مجاز به مصرف آب‌اند، گفتید با همکاری مردم رتبه اول مصرف صحیح و مدیریت سازگاری با کم‌آبی شده‌اید، گفتید فقط با همکاری مردم 12 سال گذشته و بدون سامانه دوم آبرسانی مشکل آب اصفهان مدیریت شده، گفتید مرداویج و قسمت‌های مرفه نشین اصفهان قطعی و افت فشار ندارند چون وضعیت توپوگرافی اصفهان اینطور است و اگر قسمت شیب‌داری دچار کم‌آبی شود آبگیری دوباره تمام شهر را درگیر می‌کند، گفتید تفاوت طعم آب قسمت مرفه نشین اصفهان با بخش کم‌بضاعت در استفاده از منبع تأمین آب و تصفیه‌خانه و چاه‌هاست، قبول! هرچه گفتید من خبرنگار را در این جلسه سه‌ساعته قانع کرد. اما

اما تماس‌هایی که به دفتر خبرگزاری گرفته می‌شود، نشان می‌دهد مردم گلایه دارند و این‌ها همه به اسم آب فا تمام می‌شود، قطعی آب و افت فشار و پر نشدن تانکر مردم را اذیت کرده و نیاز به مدیریت بهتری داریم، میگویم رسالت من خبرنگار انتقال صحبت‌های مرد به شماست، تماس گرفته‌اند، گلایه دارند و این‌ها حرف من نیست، حرف مردم است. رسالت من واسطه‌گری ست، باید پلی باشیم بین مردم و شما، مردم تماس گرفته‌اند، به همین راه‌های ارتباطی که ارائه کردید تا از حجم مراجعات حضوری کم شود در عین اینکه خدمات 23 گانه به طور 100 درصد به مردم ارائه شود و پاسخگوی آّبفا در جواب گفته است که مصرف را کم کنید.

مدیرکل و روابط عمومی با نیشخند و قیافه‌های درهم نگاه می‌کنند و جواب می‌دهد: خانم خبرگزاری فارس، به اسم حرف مردم عقاید خودتان را بیان نکنید، من اهل سیاسی‌کاری نیستم اما بدانید اگر سد زاینده‌رود سرریز شود هم تأثیری در آب‌رسانی اصفهان ندارد تا سامانه دوم تکمیل شود، روابط عمومی ادامه می‌دهد اگر قانع شدید، اینجا آمده‌اید تا اطلاع‌رسانی کنید که مردم بدانند اصل ماجرا چیست.

می‌مانم چه بگویم. خبرنگاری بعد از من حرف‌های مرا در قالب کلماتی با بار معنایی تندتری بازگو می‌کند و اضافه می‌کند که اگر ایشان قانع شدند من نشده‌ام، یعنی به مردم بگوییم آب نخورید تا سامانه دوم تشکیل شود؟ میگویید آب نیست و من میگویم که هست، شما نمی‌توانید حق مردم اصفهان را بگیرید و ادامه...

پیش خودم فکر می‌کنم اگر این حرف‌ها را من، نه من نوعی که نماینده خبرگزاری من زده بود، احتمالاً با این قضاوت‌ها و تعصبات چه جوابی می‌گرفتم؟ تا حالا که خبرگزاری کم مطرح‌تری این حرف‌ها را این‌قدر صریح و تند بیان می‌کند؟

حرف‌های او که تمام می‌شود، همان خبرنگاری که به جای سؤال، گلایه کرده بود چرا تبلیغات آبفا به ماهنامه دست چندمش کم شده، صحبت می‌کند: آقای مدیرکل، این حجم از خبرنگار همه به علت تعلق‌خاطر و آگاهی از خدمات شما اینجا آمده‌اند، فکر نکنید این کارت هدیه و ژتون غذا تأثیری درآمدنشان داشته، آمده‌ایم تا از خدمات شما تشکر کنیم، لطفاً برای تشکر از مدیرکل دست بزنید

،دست می‌زنند.بحث عوض می‌شود.نشست خبری تمام می شود.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۴:۱۸
دختر ِ بهار نارنج

شارژ دارد اما خاموش می شود،

شارژر را وصل میکنم، حجم باتری را یک درصد می زند

روشن می شود، بالای 30 درصد شارژ داشته 

موبایلم را میگویم،

حالش نامعلوم است،

هم خراب شده هم نشده

هم حالش خوب است هم نیست

درست مثل صاحبش!

کتری را گذاشته ام روی گاز 

منتظریم آب جوش بیاید برای مهمانها چای درست کنیم،

مهمانمان به مادرم میگوید: «دخترت دل گنده اس، دلش هیچ جوش ندارد.»


میخواهم باشم، در عین نبودن

نمیخواهم نباشم، هستی به جبر یا اختیار، خواسته ام است.


میخواهم بروم، در عین اینکه ریشه دوانیده ام

از سکون خسته ام، اگر بمانم خواهم پوسید.


ای کاش خواسته هایم برآمده از دل بود، بگویم دلم میخواهد و بدانم هوس است، هوسی که به دمی میگذرد

اما عقل را، استیصال منطق را نمیشود به راحتی سردرگم ساخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۴
دختر ِ بهار نارنج

تن تب دار و داغ و بیمار را فقط دارو درمان نمیکند،

سر که درد بگیرد،

تن که بی حال شود

و جسم را از تکاپو بیندازد،

فقط داروی نسخه تجویزی نیست 

که به محض تزریق 

سپردفاعی را تقویت کند و 

مرض را دک کند،

بلکه مکمل همراهی، همدلی و تیمارداری را میخواهد 

و الا هرچقدر هم راس ساعت قرص بالا بیندازد،

سرم وصل کند وغیره

درمان همان است که گفته اند،

گر طبیبانه بیایی به سر بالینم

به دو عالم ندهم لذت بیماری را

که اگر روح التیام یافت، بدن در برابر انچه روح اراده میکند مطاع است،

که فرایند درمان خود سفری است پر از تجربه

و فرصتی برای نزدیکتر شدن

و فرقی نمیکند به عبد یا معبود

برای شکر بودنش یا شکر دادنش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۹
دختر ِ بهار نارنج

اینکه ادم ها هرازگاهی دور خودشان پیله ببافتندوبروند توی خودشان خیلی هم خوب است.گه گاهی میشود که دلت از همه دنیا میگیرد,ازهمه ادم هاخسته میشوی ,اهنگ ها و هیچ چیزیکه  قبلا  ارامش به تو میداد از کار می افتد, بعد ناگهان ارام میشوی,فرق است بین ادمی که ارام  است و ادمی که ارامش دارد.ان وقت است که آن ادم میرود توی لاک  تنهایی خودش و پیله میبافد.اصلا به نظرم اینکه دانشمندان فکرمیکنند حقیقت کرم ابریشم را فهمیده اند اشتباه است,نظریه شان را که کرم توی پیله اش میخوابدتا پروانه شود را کاملا رد میکنم.کرم های ابریشم روزهایش را میخورَد و میخوابد ,هرروزش به فقط به فکرهمان روز میگذرد و تنها هم و غم اش خوشی ها و لذت هایش است,اما یک روز مینشیند و فکرمیکند, جرقه میزند و این جرقه  برای هرکس متفاوت است.مثلا ازاینجا شروع  میشود  که خوشی میزند زیردلش ویکهو میگوید:خوب که چی ؟وظیفه من چیست ؟هدف من اززندگی این است که بیایم مثل یک کرم هی بخورم و بخوابم؟آه که چقدر کرم بودن مسخره است! این جاست که یک خوب که چی؟ زندگی اش را تغییر میدهد کرم ابریشم دلش میگیرد چون هرچقدر به دوستش که کرم انگل یا ان یکی که کرم اسکاریس است یا بقیه راجع به حرف هایش میگوید مسخره اش میکنند ؛این جاست که تنهایی را حس میکند و مهر بر دهانش میزند انجاست که تحلیل میکند فکر میکند و شروع  میکند به پیله ساختن و برخلاف نظر ما  نمیخوابد تا پروانه شود,من نمیدانم شما نمیدانید,کرم های  توی  پیله رازهایشان را به هیچ کس نمیگویند ,راز پروانه شدن هرکس و این که توی پیله اش چه کار میکند برای خودش است,تک به تک ویژه و متفاوت است.اما مهم این است که آدم ها توی تنهایی هایشان پروانه میشوند.اما تنهایی خیلی قوی است, باید به دل تنهایی زد و به پیله خو نکرد. تنهایی کوتاه مدت خوب است اما به شرط پروانگی.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۱
دختر ِ بهار نارنج