حالِ دل با تو گفتنم هوس است
خاطراتم روی دور تند نوار از جلوی چشمم عبور میکنند، بلاتکلیفی با چمدانی بزرگ برای یک سفر طولانی از درب اورژانس وارد میشود و درست روی سینهام مینشیند، یک سال و پنج ماه و چند روز است که سنگینیاش با من همراه شده و رهایم نکرده. سِرُم، کمربند طبی، آزمایش ، سونوگرافی یکی یکی تیک میخورد. چشمهایم سنگین شده و طبق عادت میخواهم مثل یک نوزاد توی خودم مچاله شوم و به پهلو بخوابم، کمربندهای محکمی به تختهای سفت و محکمتر از خودش مرا میخ کرده و اجازه هیچ حرکتی به من نمیدهد. پسرم را بردهاند تهران و در تمامی مراحل رسیدگی به خودم از حال او میپرسم. حالش خوب است؟ باید از او هم عکس بگیریم، اگر خونریزی داخلی کند چه؟ نوزاد هنوز استخوانش سفت و سخت نشده، اگر ضربه خورده باشد چه؟ اگر الان گرسنه شده باشد چه میکنند؟ امروز قرار بود مهمانی غدیر را مهمان خاله او باشیم و حالا حتماً این لشکر شکست خورده دمغ و پکر دور هم نشستهاند تا تکلیف ما معلوم شود. به بچه فکر میکنم و لباسم پر از لک شیر میشود. او بالای سرم نشسته و گریه میکند، زیر لب تکرار میکند :«تقصیر من بود...» قهرمانبازی درمیاورم، دستش را میگیرم و میگویم اتفاق است. هنوز نمیدانم چه بلایی بر سرم آمده و به خودم قول میدهم این داستان را پتک نکنم توی سرش، باز به خودم قول میدهم که هیچوقت از خدا نپرسم«چرا؟» و نمیدانم توی این یک سال و چند ماه و چند روز قرار است حرفها چقدر تا گلویم بالا بیایند و فروخورده شوند. مرور میکنم اصرارم برای نیامدن، منطقِ نداشتنِ ماشین درست و حسابی، ماشین بدون کولر با صندلیهای نامستحکم ، حرفهای دکتر کودک و منع کردنش از سفر نوزاد و مادر تازهزا و همه دلایل برای نیامدن و حس بد قبل سفر. باز رفتارهایش را مجسم میکنم که تمام طول سفر تلاش کرد تا به من خوش بگذرد،دو روز پیش بود که برای فرار از گرما و گریه پسرکم به مرکز خریدی پناه بردیم، بچه را گرفته بود تا من بین رگالها بچرخم. صدای گریهاش همه جا را برداشته بود، یک گوشه دنج شیرش دادم و توی کافه مرکز خرید نشستیم به خوردن موکا...
-چیزی ندیدی؟ میخندد.
میپرسم چه چیزی؟ جواب میدهد مثل تجربهگرهای زندگی پس از زندگی... میگویم نه. به خودم میگویم اگر مرده بودم چی؟