سحر بلبل حکایت با صبا کرد
آقای دکتر عکس را میبیند و میگوید آسیب جدی نیست، اما متخصص باید نظر بدهد. متخصص دستور سه ماه استراحت مطلق میدهد. به خیالم آسیب جدی نیست که میپرسم: کی میتوانم دوباره ورزش کنم؟ دکتر پوزخند میزند: بدنسازی لابد؟ گیج میگویم نه یوگا و محکم جواب میدهد حالاحالاها حرکت هم نمیتونی بکنی، شاید سالها بعد... متعجب نگاهش میکنم. خانم دکتر در دوره بارداری مدام اصرار میکرد که باید بیشتر غذا بخورم، میگفت اینقدر بعداً دنبال بچه هستی که وزنت کم میشود، ورزش میکنی و البته وزنت با توجه به قدت کم دارد. ورزش مجازی ثبتنام کرده بودم. یک روز قبل از سفر با انرژی جلسه اول را شرکت کردم و به منشی خانم آبادی گفته بودم بعد از سفر جلساتم را ادامه میدهم که جلسات نسوزد. با ویلچر به سمت ماشین میرویم، او میماند تا کارهای اداری را انجام دهد. لنگ میزند، اصرار میکنم از زانویش عکس بگیرید.. قفسه سینهاش را میمالد و قبول میکند. ما شب را تهران میمانیم، کرونا گرفتهایم. همگی بیحالیم. نه میتوانم بنشینم و نه دراز کش راحتم. به هر نحوی میرسیم اصفهان اما او بیشتر از یک هفته چالوس میماند. تا پسرم را بغل میکنم. گریه میافتم، گریه میکند. گلویم میسوزد. برایش شیر خشک خریدهاند.
-گریه نکن که بچه هم گریه نکنه.
و این داستان شروع میشود. داستان غصه نخور که شیر غصه ندهی، درد را تحمل کن و قرص ضددرد نخور که شیرت خشک نشود و تا صبح در تنهایی و تاریکی درد بکش و گریه کن. شیرت را بدوش که شیر قَهرِه به بچه ندهی...
یک راست توی حمام میروم. با لباس زیر دوش ایستادهام. نمیتوانم خوب راه بروم، نمیتوانم خم بشوم، نمیتوانم دستم را بالا بیاورم و سرم را بشورم... چالشها خودشان را یکی یکی نشان میدهند. درد بر جانم نشسته و حسابی جولان میدهد و جا خوش میکند. کمکم میکنند تا دوش بگیرم و از خجالت میمیرم. کاش حداقل او اینجا بود. از همینجا داستان دیگری هم رقم میخورد. داستان نقض حریمهای خصوصی و استقلال...