شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالوس» ثبت شده است

آقای دکتر عکس را می‌بیند و می‌گوید آسیب جدی نیست، اما متخصص باید نظر بدهد. متخصص دستور سه ماه استراحت مطلق می‌دهد. به خیالم آسیب جدی نیست که می‌پرسم: کی می‌توانم دوباره ورزش کنم؟ دکتر پوزخند میزند: بدنسازی لابد؟ گیج میگویم نه یوگا و محکم جواب می‌دهد حالاحالاها حرکت هم نمی‌تونی بکنی، شاید سال‌ها بعد... متعجب نگاهش می‌کنم. خانم دکتر در دوره بارداری مدام اصرار می‌کرد که باید بیشتر غذا بخورم، می‌گفت اینقدر بعداً دنبال بچه هستی که وزنت کم می‌شود، ورزش می‌کنی و البته وزنت با توجه به قدت کم دارد. ورزش مجازی ثبت‌نام کرده بودم. یک روز قبل از سفر با انرژی جلسه اول را شرکت کردم و به منشی خانم آبادی گفته بودم بعد از سفر جلساتم را ادامه می‌دهم که جلسات نسوزد. با ویلچر به سمت ماشین می‌رویم، او می‌ماند تا کارهای اداری را انجام دهد. لنگ میزند، اصرار می‌کنم از زانویش عکس بگیرید.. قفسه سینه‌اش را می‌مالد و قبول می‌کند. ما شب را تهران می‌مانیم، کرونا گرفته‌ایم. همگی بی‌حالیم. نه می‌توانم بنشینم و نه دراز کش راحتم. به هر نحوی می‌رسیم اصفهان اما او بیشتر از یک هفته چالوس می‌ماند. تا پسرم را بغل می‌کنم. گریه می‌افتم، گریه می‌کند. گلویم می‌سوزد. برایش شیر خشک خریده‌اند.

-گریه نکن که بچه هم گریه نکنه.

و این داستان شروع می‌شود. داستان غصه نخور که شیر غصه ندهی، درد را تحمل کن و قرص ضددرد نخور که شیرت خشک نشود و تا صبح در تنهایی و تاریکی درد بکش و گریه کن. شیرت را بدوش که شیر قَهرِه به بچه ندهی...

یک راست توی حمام می‌روم. با لباس زیر دوش ایستاده‌ام. نمی‌توانم خوب راه بروم، نمی‌توانم خم بشوم، نمی‌توانم دستم را بالا بیاورم و سرم را بشورم... چالش‌ها خودشان را یکی یکی نشان می‌دهند. درد بر جانم نشسته و حسابی جولان می‌دهد و جا خوش می‌کند. کمکم می‌کنند تا دوش بگیرم و از خجالت می‌میرم. کاش حداقل او اینجا بود. از همین‌جا داستان دیگری هم رقم می‌خورد. داستان نقض حریم‌های خصوصی و استقلال...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۴:۰۸
دختر ِ بهار نارنج

دستم میل به نوشتن دارد و افکارم توی ذهنم وول می‌خورند؛ پررنگ‌ترین واژه در زندگی‌ام ، در همین حال و لحظه کلمه «بلاتکلیفی»ست.  او را می‌بینم که کمربندش را باز می‌کند، پیاده می‌شود و با بغض نگاهم می‌کند، می‌پرسد خوبی؟ بچه را به دستش داده‌ام با سر و صورتم خودم را روی صندلی عقب ماشین ول کرده‌ام و در خلسه‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم ، رفت و آمد زیادتر می‌شود صدای بوق ماشین‌ها و ترافیکی که نمی‌بینم اما احساس می‌کنم، از من می‌خواهند که پیاده شوم، تکان نمی‌خورم، صدای آمبولانس دوم را می‌شنوم، طول کشیده تا بیاید، درب ماشین باز می‌شود و باز می‌خواهند پیاده شوم، آدم‌ها حالم را می‌پرسند، حالم را، مسخره‌ترین سؤال ممکن در بحرانی‌ترین شرایط امکان. می‌خواهم محتاط باشم، میگویم نمی‌توانم. فکر نمی‌کردم روزی پیاده شدن از عقب ماشین  برایم به یک امر محال و نشدنی تبدیل شده باشد. به خودم نهیب می‌زنم که داد نمی‌زنی، آرام باش، گریه نمی‌کنی، بیتابی نکن... با شماره سه از جا بلندم می‌کنند و ناخودآگاه و نجیبانه آخی میگویم، بغضی در گلویم جا خوش می‌کند. داد می‌زنم روسری‌ام رو در نیارین،  کله آدم‌های بالای سرم شبیه یک دایره است شاید هم من شبیه آدمی هستم که از انتهای یک چاه به آدم‌هایی نگاه می‌کند که به پایین سرک کشیده‌اند و منتظرند ببینند چه شده. توی آمبولانس با دستی که حداقل پنج شش بار سوزن توی دستش فرو رفته و رگش را پیدا نکرده‌اند درازکش به برانکارد محکم وصل شده‌ام. اجازه ندادند کسی بالای سرم باشد و مسیری که صبح آفتاب نزده تا نزدیکی‌های تهران آمده‌ایم را داریم برمی‌گردیم. صحنه‌های بعدی مثل فیلم‌های سینمایی است، تنها چیزی که می‌بینم سقف بالای سرم و مهتابی‌های سفید است.چرخ برانکارد لق شده و هرازگاهی به دیوار یا گوشه در برخورد می‌کنیم. کمرم درد می‌کند و درد هنوز داغ است و به جانم سرد نشده. بعد از اتاق‌های عکس‌برداری و اولین MRI در گوشه‌ای از تریاژ بیمارستان چالوس رها می‌شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۲:۵۴
دختر ِ بهار نارنج

صدایم میزند، جلوی درب برقی می‌ایستم تا باز شود، انگار که به مرحله بعد صعود کرده باشم حس پیروزی دارم. درب رختکن باز است و تلی از گان‌های آبی رنگ یکبار مصرف کف زمین ریخته. لباسهای تا شده‌‌ام را توی کمد میگذارم و پشت در MRI منتظر می‌نشینم. یک ساعتی از نیمه شب سه‌شنبه گذشته و دو ساعتی‌ست که در بیمارستان منتظریم. 

اتاق MRI سرد است، می‌خوابم روی تخت و گوشی را روی گوشم میگذارد. میگوید چشمت را ببند. می‌بندم. قوه باصره که بسته شود، گوش بهتر می‌شنود و تخیلات به ذهن هجوم می آورند... پارسال که اولین تجربه اتاقک MRI را تجربه می‌کردم، به یاد قبر می‌افتادم. 

بی‌رمق در اتاقکی تنگ و کوچک افتاده بودم، چشمهایم را گاهی باز میکردم و گاهی می‌بستم، صدای اتاقک به گوشم مثل صدای دسته‌های محرم بود. سینه زنی، سنج و دمام... نمیتوانم دستم را روی سینه بگذارم ، تصور میکنم که گذاشته ام، سلام میدهم به امام حسین(ع). 

تصور میکنم مرده‌ام. بی‌تعلقی مطلق‌‌. هرچقدر هم زندگی کردی باشی ، مرور تمام عمر زیاد طول نمیکشد. دست خالی بودن که به رخ کشیدن ندارد. 

کشیده میشوم به جاده چالوس ، مرزن آباد ، صبح دوشنبه، صدای کشیده شدن لاستیک روی جاده، خرد شدن شیشه، مچاله شدن جسم ماشین و پرتاب شدن وسایل ماشین به هر طرف. با صورت به صندلی راننده میخورم و بین نشیمن عقب و صندلی جلو رها میشم. گودی کمرم داغ می‌شود، درد در جانم می‌نشیند. انگار زیر پا مانده‌ام و لگد میخورم. حواسم پی بچه است. میخواهم خودم را بکشم بالا و روی صندلی عقب بنشینم، نمیتوانم. افتاده‌ام ته یک چاه تاریک و تنگ که اجازه حرکت را ازم گرفته، مثل یک قبر. تنگ و تاریک. صداها محو است. توی ذهنم مرور میشود، یا فاطمه زهرا(س)، شوهرم و بچه‌ام. نفس عمیقی می‌کشم، یا فاطمه زهرا پاهام رو بتونم تکون بدم.. تکان میخورد. قطع نخاع نشدم. دستم را به سختی روی قفسه سینه، دنده‌ها و شکمم می‌کشم. صورتم درد میکند، به بالشت صندلی خورده اما انگار همان که به کمرم لگد زده چند کشیده آب دار هم حوالی سر و صورتم کرده. یا فاطمه زهرا گویان خودم را بالا می‌کشم، می‌نشینم، سرم را می‌چرخانم، کریر بچه خالیست. قلبم می‌ایستد، با سر به حالت سجده روی صندلی عقب افتاده. میخواهم بغلش کنم. تا بیمارستان چالوس بدوام. دست دراز میکنم و با بغل کردنش درد شدیدی توی کمرم می‌پیچد، جسم سه چهار کیلوییش روی دستهایم سنگینی میکند. گریه میکند. ترسیده، ترسیده‌ایم.

دختر ِ بهار نارنج