شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ستون فقرات» ثبت شده است

دو سال است که آتش جنگ در تنم بین رنج و درد به پا شده است، درد همیشه هست و رنج را به مبارزه دعوت میکند، نمیدانم. شاید هم این رنج است که مُهر دردی اجباری را بر این تن ضعیف کوبیده. دو سال و چند ماه میشود که.. آه هنوز هم از شمردن تعداد روزهایی که از 28 تیر 1401 گذشته دست برنداشته ام و هنوز سر طاعت بر این حکم الهی نساییده ام. 

هنوز هر بار از زبان کمیل یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّهَ جِلْدِی وَ دِقَّهَ عَظْمِی را با بند بند ضعیف وجودم ناله میزنم ، که اى پروردگار من بر تن ضعیف و پوست رقیق و استخوان بى ‏طاقتم رحم کن... خدایا مرا از این دوزخ وجود رهایم کن، این جنگ نه مرا از پای در می آورد، نه رها میکند و نه قوی تر میشوم... صوفی وار و سماع گونه میچرخاند و میچرخاند و هیهات... أنْتَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ أَوْ تُبْعِدَ مَنْ أَدْنَیْتَهُ‏ أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَیْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ کَفَیْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ، خدایا چطور حرف های دیگران را باور کنم که تو خواسته ای مرا اینگونه ببینی؟ چطور باور کنم ... باور نمی‌کنم چه آن بسیار بعید است و تو بزرگوارتر از آن هستی که پرورده‌ات را تباه کنی یا آن را که به خود نزدیک کرده‌ای دور کنی یا آن را که پناه دادی از خود برانی یا آن را که خود کفایت نموده‌ای و به او رحم کردی به موج بلا واگذاری... تویی که بر من و خانواده ام رحم کردی...

خداوندا مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ و وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفِی عَنْ قَلِیلٍ مِنْ بَلاَءِ الدُّنْیَا وَ عُقُوبَاتِهَا... اخ که این دو مهره ناقابل چنین در این دنیا که درد و رنجش کم دوام و گذراست تا به کجا می کشد مرا ...

عاشورا و تاسوعای  این سالهای اخیر طبق یک رسم نانوشته راهی زادگاه او می شدیم و امسال نیز هم، مراسم شب عاشورا را «یاران عزا» نامگذاری کرده اند، زیباست و شاعرانه.

در جایی به نام بیت الحسین طبقه پایین را مردانی سیه پوش و عزادار و فانوس به دست پر میکنند و طبقه بالا خانمها را در خود جای میدهد، طبقه بالا به پایین مشرف است، دسته عزاداری که وارد میشود زنها چادر را روی سر میکشند و اشک میریزند، از پر چادر حرکات فانوسها را در دست مردان دنبال کرده و همه جمعیت زمزمه میکند:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

از آب هم مضایقه کردندکوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

فانوسها را بالا میگیرند و ضجه میزنند :

یاران عزای کیست به دشت کربلا

ماتم نشین محمد  و صاحب عزا خداست

شب عاشورا بود، روبروی بیت الحسین ایستاده بودم و با بغض به پله های بلند روبرویم خیره شده بودم، هرچه در درونم کندوکاو میکردم، رمقی برای بالا رفتن از پله ها نمی یافتم، ایستاده بودم و جمعیت زنانی را نظاره میکردم که میرفتند تا یاران عزا را به تماشا بنشینند...

حرفهای دکتر صدای طبل و سنج را پس میزد و بلندتر در ذهنم پخش میشد:«حیف شد جووان بودی»« این کمر یک پیرزن 70 ساله است، در همین حد ازش انتظار کارایی داشته باش

حیف شد

حیف شد

حیف شد

اشک میریختم، منی که دو سال اجازه ندادم اشکها و  بیطاقتی ام را کسی ببیند، اشک میریختم و به سمت خانه میرفتم، به خانه مادر و پدر او که از جمعیت پر است، جمعیتی که درد  را کتمان میکند و تو باید بپذیری که خوبی و از تو بدتر هم هست... گریه میکردم به پهنای صورتم و دیگر فکر نمیکردم که آّبرویم میرود اگر این خشم فروخورده را با آب شور چشم بیرون بریزم. برایم مهم نبود که متهم به ناشکری شوم و حرفهایی که هزاران بار بر دل شکسته ام روانه شده را دوباره گوش بدهم. در دنیای خودم بودم. دنیایی که در این دو سال فقط من و خدایم دیده بودیم چقدر سخت گذشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۸
دختر ِ بهار نارنج

انگار شیر آب کلمات را توی سرم باز کرده‌اند و کلمات دارند سر می‌روند، خاطرات می‌جوشند  و سرازیر می‌شوند .زمستان است، روزهای سخت استراحت مطلق را پشت سر گذاشته‌ام، ده جلسه فیزیوتراپی رفته‌ام. تشخیص دکتر این بود که عمل نکنم و با استراحت خوب می‌شوم.

بعد از سه ماه سخت وقتی با عکس دوم به مطب رفتیم، بعد از کلی معطلی و زمانی که او برای نماز خواندن به مسجد رفته بود، نوبتم شد. منشی صدایم زد و گفت که سی دی را تحویل بدهم و بروم داخل. روبروی دکتر نشستم و او مدام سر تکان داد. بار سوم پرسیدم که چیزی شده؟ گفت:«حیف شد. حیف شد. الان اوج جوانی و فعالیتت بود.» پرسیدم: چی شده آقای دکتر؟

-مهره‌ها خوب جوش نخورده. باید تا آخر عمر تحت مراقبت باشی. از پله بالا و پایین نرو، سرازیری و سراشیبی نرو، کار سنگین انجام نده، در کل یک زندگی سبک داشته باش.

توی ذهنم میگویم چطور ممکن است؟ با یک بچه پنج شش ماهه و شوهری اهل رسانه می‌شود زندگی سبک داشت؟...

-حیف شد. جوون بودی.

+آقای دکتر کمرم هنوز خیلی درد می‌کند.

-از این به بعد همیشه درد داری. در واقع دردت از بین نمی‌ره. بهش عادت می‌کنی.

از ساختمان پزشکان بیرون آمدم و یک راست رفتم برای خودم دستگاه بخور گرم خریدم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد و زندگی روال عادی خودش را طی می‌کند. توی ماشین نشستیم و توی راه برگشت به خانه مغزم کم کم حرف‌های دکتر را حلاجی کرد. جوان، درد همیشگی، زندگی سبک...

بی‌مقدمه از او می‌پرسم: یعنی من دیگه نمی‌توانم هیچوقت برم پیاده‌روی اربعین؟ یعنی دیگه نمی‌توانم هیچوقت باشگاه برم؟ یعنی من دیگه نمی‌توانم صبح‌ها برم پیاده‌روی؟ یعنی من دیگه ...؟

و این منِ دیگر خودش را طی ماه‌های بعد بیشتر نشان می‌دهد، مثلاً هنگام عید و خانه‌تکانی، وقتی که وظیفه آشپزخانه تکانی خانه مامان با من بود و حتی سال‌های خوابگاه قول می‌گرفتم که دست به آشپزخانه نزند تا من بیایم. همان‌قدر که از پای گاز ایستادن و پخت و پز فراری‌ام، عاشق ترتیب و چیدمان و رفع انباشتگی‌ام. عاشق برق افتادن وسایل از شدت تمیزی و خلوتی. توی زندگی‌ام هرچقدر منظم نبودم اما مرتب و تمیز بودم. شروع می‌کنم به گریه کردن و ابر اشک‌هایم را رها می‌کنم تا ببارند. به سمت خانه می‌رویم.

قبل‌ترها توی مسیر بازگشت به خانه غر می‌زدم که همیشه از خیابان‌های شلوغ برو تا مغازه‌ها را ببینم و در توجیه چراییَش می‌گفتم که دیدن آدم‌های در رفت و آمد و در حال خرید کردن توی خیابان، حس زندگی بهم میده. متوجه شدم که مسیر شلوغ را انتخاب کرد و از کنار مغازه‌هایی که چیدمان ویترین‌هایشان همیشه چشمم را می‌گرفت، با سرعت کمتری عبور می‌کند. این کار یعنی می‌خواهم حالت را بهتر کنم، می‌خواست تظاهر کند که چیز مهمی نیست و زندگی روی ریل طبیعی خود در حالت حرکت است.

-بهتره گریه نکنی، الان برسیم خونه مامان توی این حال ببیندت نگران میشه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۸:۵۰
دختر ِ بهار نارنج