روزهای اول حادثه بود و هر بار نگاهم به زردی النگوهایی میافتاد که روز قبل سفر خریده بودیم، دلم گرفته میشد و دلم میخواست دور دستم نباشند. پلاک و زنجیر گردنبندم انگار دستهایی بودند که گلویم را می فشردند و داشتند خفهام میکردند. حساب و کتاب روزها از دستم در رفته بود.تا وقتی گوشی نداشتم چند تا کتاب خوانده بودم و بعدترش روزها را شب میکردم؛روزهایی که از قبل برایشان برنامه ریخته بودم.
محرم شده بود و نهایت توفیقی که داشتم این بود که کسی تلویزیون را روشن کند تا صدای مراسم روضه را بشنوم. دلم هوای چای روضه و لباس مشکی و هیأت داشت. سال پیش که مامان لباس مراسم علیاصغر را روی سیسمونی آورده بود، پسرم را توی لباسهایش مجسم کرده بودم. فکر میکردم سال بعد تقریباً شش ماهه است،میروم مراسم و روی دست میگیرمش و می گویم که فرزندم نذر امام زمان است، این همان سردار کوچولوی توی شکمم است که نذر کردم سالم باشد. همان که گریه میکردم و میخواندم«رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَک ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّک أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیم » و دلم میخواست خداوند بگوید «فَتَقَبَّلَه رَبُّه بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَ نَبَاتًا حَسَنًا» و من دلبری کنم و اسمش را محمدحسن بگذارم.
داشتم فکر میکردم که سال گذشته حتی به این هم فکر کرده بودم که هنگامی که پسرم روی دستانم است، لابد نگهداری چادر و روسری هم سخت است و باید هدشال سفارش بدهم که حجابم را سفت وسخت نگه دارد و چادر عربیام را کش بزنم و مانتو بلند با مچی محکم بخرم. اما امسال... مامان و او بودند که لباس سفید و سربند برای پسرم بستند و رفتند مراسم شیرخوارگان و لباس و شال من توی کمد ماند. همان موقع بود که نهجالبلاغه را باز کردم و روی یک برگه حکمت 250 را نوشتم و همه مدتی که خوابیده بودم چسباندمش روبرویم تا هر بار پلک میزنم فراموشش نکنم.
الإمامُ علیٌّ علیه السلام : عَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ .
امام على علیهالسلام : من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهم خوردن ارادهها و خواستها شناختم .
داستان خواهرم معصومه اباد و دخترانی که در این انقلاب سهم به سزایی داشته اند، ایمان انسان به این جمله را بیشتر میکند.
زن با یک دستش گهواره و با دست دیگرش دنیا را تکان میدهد.
خاطرات روزهای اسارات زینب گونه ی معصومه، برایم به عنوان یک دختر که پیش از این خودش را انقلابی می دانست مایه افتخار است. آفرین بر او ! قلبم از رنج هایی که بر ایشان رفته دردناک میشود.حال میفهمم که انقلابی یعنی چه! مایی که خودمان را در صف اول می پنداریم ولی هیچ کاری شاید نکرده ایم و همیشه از آخر مجلس گلچین می کنند.
از معصومه یاد گرفتم :
اول؛ خودسازی. مراقبه این نفس سرکش است که باید اول برنامه ی اصلی زندگی ام قرار گیرد.
دوم؛ علم وبصیرت. تا آگاهی ات نسبت به راهی که برگزیده ای بالانبری و قدرت اقناع پیدا نکنی، به هیچ دردی نمیخوری.
سوم؛ مقاومت و صبرجمیل. کوتاه نیامدن از آرمان های الهی تا پای جان و امیدوار بودن به وعده های الهی.
ان شاالله.
(جمعه 4 دی ماه 94 )
* ... با نگرانی می پرسیدند :« چرا جواب نمی دهید؟ » می خواستم بگویم :«سرمان شلوغ است، سرگرم مردنمان هستیم.» ...
**توصیه شدید به خواندنش