سوریه سقوط کرده، محمدحسن برای بار هزارم سان نظامی میبیند و طبل میزند، احترام نظامی تمرین میکند و میپرسد: مامان چی گفت؟ سر برمیگردانم و برای هزارمین بار با لبخند میگویم: ما ایستاده ایم. سینک را برق می اندازم، کمرم را با چادر میبندم و توی ذهنم با همسرم دعوا میکنم. نصفه شب به حاج اقا پیام میدهم که مگر زن و بچه ادم نباید اولویت باشند؟ شلغمهایم ته میگیرند و توی کابینتهایم سوسک پیدا میشود. باز از حرف های خانواده شوهر ناراحت میشوم و دو سه روزی با همسرم سرسنگین میشویم. شبها برای جدا خواباندن پسرم قصه سر هم میکنم و با خمیازه لالایی علی کوچولو را میخوانم و به...علی میخواد که اونم یک مرد واقعی بشه، قد بکشه بزرگ بشه، شبیه باباش بشه، از خاک ایران نگذره، سرش بره قولش نره... که میرسم بغض میکنم و گلوی سفید و نبض دار پسرم نگاه میکنم. میخواهم رژیم بگیرم و هنوز چیزهایی که میخواهم بخرم با بودجه خانواده نمیخواند. به تغییر چیدمان خانه فکر میکنم و دوست دارم خانه تکانی کنم. ظرفهای توی سینک تمام نمیشود و هنوز درد دارم.
مشغولم... مشغولم به زندگی، برگشته ام و زندگی در من جریان دوباره پیدا کرده. به همه اینها مشغولم و روزگاری دلم برای تک تک این جزییات تنگ شده بود. حالم خوب است و مشغولم به باز کردن گره های ریز وکور زندگی که جز با سرانگشت ظریفِ من باز نخواهد شد.