شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

می‌دانستم جلسه خودش را به آخر نرسیده رها کرده تا من به اختتامیه برنامه برسم. بیخیال رفتن شده بودم، هرجور حساب میکردم با بچه‌ای که در حال ترک پوشک است، این مدل برنامه رفتن‌ها نمی‌خواند. خوابیده بود روی دستم و خودم هم کنارش چرت میزدم. وقتی آمد با خودش امیدواری آورد. بوی نرگس پیچید توی دماغم و سریع آماده شدم. دم رفتن پسرم بیدار شد و تصمیم گرفته بود که شماره دو را همین الان انجام دهد. چادرم را روی صندلی آشپزخانه رها کردم. اسفند دود کردم که هوای اتاق عوض شود ، شعله وسط گاز را روشن کردم که دو سه قلیه گوشت برایش کباب کنم که تا برمی‌گردم گرسنه نشود. داشتم از رفتن طفره میرفتم، عادت کرده بودم به این چهار دیواری اختیاری. دور خودم یک خط قرمز امن کاذب کشیده بودم ، که نهایتاً دو سه نفر آدم دیگر جا می‌گرفت. میخواستم یک چیزی بشود که نروم، بمانم در همین انزوای خودخواسته و بهانه‌های واقعیِ دست و پاگیری که به دست و پایم بسته شده.

نشد.

رفتم.

تمام مدت بغض داشتم و به سختی جلوی گریه ام را گرفتم. خوشحال بودم ، احساس میکردم جایی هستم که به آنجا تعلق دارم و گِل من را برای نفس کشیدن در چنین جایی سرشته‌اند... پرت میشوم به صبح های قبل مدرسه و خرید روزنامه‌های محبوبم. به انتظارِ خرید گل آقا بچه‌ها و سروش و رشد . به کتابهای قطور کتابخانه محدود شهر . به تمرینهای اجرا جلوی آینه قدی خانه... به داستانهای نیمه‌تمام مانده و شعرهای خاک گرفته... کتاب نهنگ را به خانم امیرزاده میدهم و برایم مینویسد :« برای مادری که این کتاب را زندگی کرد.» میخواهم زیرش بنویسم: ولی مثل مستوره نتوانست از این مخمصه بیرون بیاید... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۳۵
دختر ِ بهار نارنج