شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



۲ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

اسفند ماه بود، فکر میکنم سال 94... تعطیلات قبل از عید نوروز را از دانشگاه امده بودم اصفهان و  برای خانه تکانی به خانه مادربزرگ رفته بودیم، ، پاک کردن شیشه ها و پنجره ها با من بود، ان روزها دلم مثل امروز زنگار نداشت و روشن بود... خوابگاهی بودم و در کوره انسان سازی خوابگاه در کنار دوستانی بهتر از برگ درخت(که دعایم گویند و دعاشان گویم...) ، حالتی عارفانه بر جانم مستولی شده بود. شیشه پاک میکردم و پناهیان گوش میدادم، پناهیان در صوتهای تنها مسیر برای زندگی بهتر از  رنج میگفت که بهترین راه برخورد با رنج ها علاقه به زجر کشیدن در راه خداست و خداشناسی یعنی دوست داشته باشیم به خاطر خدا  رنج ها را بپذیریم و  بپذیریم که تعیین نوع رنج با خداوند است. پناهیان میگفت که عقیده و ایمان با زجر به دست می اید و یکی از سختی های رنج این است که علت آن را نمیدانی.

پناهیان میگفت که ایمان انسان را از تنهایی در می‌آورد و باعث می‌شود که خدا انیس و مونس انسان شود؛ انسان باید خودش را بهتر بشناسد و زجر بی‌فایده نکشد چون گاهی انسان زجر می‌کشد، اما این زجر او را بالا نمی‌برد و حلاوت ایمان را نمی‌چشد.

*

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۳ ، ۲۲:۲۵
دختر ِ بهار نارنج

دو سال است که آتش جنگ در تنم بین رنج و درد به پا شده است، درد همیشه هست و رنج را به مبارزه دعوت میکند، نمیدانم. شاید هم این رنج است که مُهر دردی اجباری را بر این تن ضعیف کوبیده. دو سال و چند ماه میشود که.. آه هنوز هم از شمردن تعداد روزهایی که از 28 تیر 1401 گذشته دست برنداشته ام و هنوز سر طاعت بر این حکم الهی نساییده ام. 

هنوز هر بار از زبان کمیل یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّهَ جِلْدِی وَ دِقَّهَ عَظْمِی را با بند بند ضعیف وجودم ناله میزنم ، که اى پروردگار من بر تن ضعیف و پوست رقیق و استخوان بى ‏طاقتم رحم کن... خدایا مرا از این دوزخ وجود رهایم کن، این جنگ نه مرا از پای در می آورد، نه رها میکند و نه قوی تر میشوم... صوفی وار و سماع گونه میچرخاند و میچرخاند و هیهات... أنْتَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ أَوْ تُبْعِدَ مَنْ أَدْنَیْتَهُ‏ أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَیْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ کَفَیْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ، خدایا چطور حرف های دیگران را باور کنم که تو خواسته ای مرا اینگونه ببینی؟ چطور باور کنم ... باور نمی‌کنم چه آن بسیار بعید است و تو بزرگوارتر از آن هستی که پرورده‌ات را تباه کنی یا آن را که به خود نزدیک کرده‌ای دور کنی یا آن را که پناه دادی از خود برانی یا آن را که خود کفایت نموده‌ای و به او رحم کردی به موج بلا واگذاری... تویی که بر من و خانواده ام رحم کردی...

خداوندا مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ و وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفِی عَنْ قَلِیلٍ مِنْ بَلاَءِ الدُّنْیَا وَ عُقُوبَاتِهَا... اخ که این دو مهره ناقابل چنین در این دنیا که درد و رنجش کم دوام و گذراست تا به کجا می کشد مرا ...

عاشورا و تاسوعای  این سالهای اخیر طبق یک رسم نانوشته راهی زادگاه او می شدیم و امسال نیز هم، مراسم شب عاشورا را «یاران عزا» نامگذاری کرده اند، زیباست و شاعرانه.

در جایی به نام بیت الحسین طبقه پایین را مردانی سیه پوش و عزادار و فانوس به دست پر میکنند و طبقه بالا خانمها را در خود جای میدهد، طبقه بالا به پایین مشرف است، دسته عزاداری که وارد میشود زنها چادر را روی سر میکشند و اشک میریزند، از پر چادر حرکات فانوسها را در دست مردان دنبال کرده و همه جمعیت زمزمه میکند:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

از آب هم مضایقه کردندکوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

فانوسها را بالا میگیرند و ضجه میزنند :

یاران عزای کیست به دشت کربلا

ماتم نشین محمد  و صاحب عزا خداست

شب عاشورا بود، روبروی بیت الحسین ایستاده بودم و با بغض به پله های بلند روبرویم خیره شده بودم، هرچه در درونم کندوکاو میکردم، رمقی برای بالا رفتن از پله ها نمی یافتم، ایستاده بودم و جمعیت زنانی را نظاره میکردم که میرفتند تا یاران عزا را به تماشا بنشینند...

حرفهای دکتر صدای طبل و سنج را پس میزد و بلندتر در ذهنم پخش میشد:«حیف شد جووان بودی»« این کمر یک پیرزن 70 ساله است، در همین حد ازش انتظار کارایی داشته باش

حیف شد

حیف شد

حیف شد

اشک میریختم، منی که دو سال اجازه ندادم اشکها و  بیطاقتی ام را کسی ببیند، اشک میریختم و به سمت خانه میرفتم، به خانه مادر و پدر او که از جمعیت پر است، جمعیتی که درد  را کتمان میکند و تو باید بپذیری که خوبی و از تو بدتر هم هست... گریه میکردم به پهنای صورتم و دیگر فکر نمیکردم که آّبرویم میرود اگر این خشم فروخورده را با آب شور چشم بیرون بریزم. برایم مهم نبود که متهم به ناشکری شوم و حرفهایی که هزاران بار بر دل شکسته ام روانه شده را دوباره گوش بدهم. در دنیای خودم بودم. دنیایی که در این دو سال فقط من و خدایم دیده بودیم چقدر سخت گذشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۸
دختر ِ بهار نارنج