دستم میل به نوشتن دارد و افکارم توی ذهنم وول میخورند؛ پررنگترین واژه در زندگیام ، در همین حال و لحظه کلمه «بلاتکلیفی»ست. او را میبینم که کمربندش را باز میکند، پیاده میشود و با بغض نگاهم میکند، میپرسد خوبی؟ بچه را به دستش دادهام با سر و صورتم خودم را روی صندلی عقب ماشین ول کردهام و در خلسهترین حالت ممکن به سر میبرم ، رفت و آمد زیادتر میشود صدای بوق ماشینها و ترافیکی که نمیبینم اما احساس میکنم، از من میخواهند که پیاده شوم، تکان نمیخورم، صدای آمبولانس دوم را میشنوم، طول کشیده تا بیاید، درب ماشین باز میشود و باز میخواهند پیاده شوم، آدمها حالم را میپرسند، حالم را، مسخرهترین سؤال ممکن در بحرانیترین شرایط امکان. میخواهم محتاط باشم، میگویم نمیتوانم. فکر نمیکردم روزی پیاده شدن از عقب ماشین برایم به یک امر محال و نشدنی تبدیل شده باشد. به خودم نهیب میزنم که داد نمیزنی، آرام باش، گریه نمیکنی، بیتابی نکن... با شماره سه از جا بلندم میکنند و ناخودآگاه و نجیبانه آخی میگویم، بغضی در گلویم جا خوش میکند. داد میزنم روسریام رو در نیارین، کله آدمهای بالای سرم شبیه یک دایره است شاید هم من شبیه آدمی هستم که از انتهای یک چاه به آدمهایی نگاه میکند که به پایین سرک کشیدهاند و منتظرند ببینند چه شده. توی آمبولانس با دستی که حداقل پنج شش بار سوزن توی دستش فرو رفته و رگش را پیدا نکردهاند درازکش به برانکارد محکم وصل شدهام. اجازه ندادند کسی بالای سرم باشد و مسیری که صبح آفتاب نزده تا نزدیکیهای تهران آمدهایم را داریم برمیگردیم. صحنههای بعدی مثل فیلمهای سینمایی است، تنها چیزی که میبینم سقف بالای سرم و مهتابیهای سفید است.چرخ برانکارد لق شده و هرازگاهی به دیوار یا گوشه در برخورد میکنیم. کمرم درد میکند و درد هنوز داغ است و به جانم سرد نشده. بعد از اتاقهای عکسبرداری و اولین MRI در گوشهای از تریاژ بیمارستان چالوس رها میشوم.