شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بخور گرم» ثبت شده است

انگار شیر آب کلمات را توی سرم باز کرده‌اند و کلمات دارند سر می‌روند، خاطرات می‌جوشند  و سرازیر می‌شوند .زمستان است، روزهای سخت استراحت مطلق را پشت سر گذاشته‌ام، ده جلسه فیزیوتراپی رفته‌ام. تشخیص دکتر این بود که عمل نکنم و با استراحت خوب می‌شوم.

بعد از سه ماه سخت وقتی با عکس دوم به مطب رفتیم، بعد از کلی معطلی و زمانی که او برای نماز خواندن به مسجد رفته بود، نوبتم شد. منشی صدایم زد و گفت که سی دی را تحویل بدهم و بروم داخل. روبروی دکتر نشستم و او مدام سر تکان داد. بار سوم پرسیدم که چیزی شده؟ گفت:«حیف شد. حیف شد. الان اوج جوانی و فعالیتت بود.» پرسیدم: چی شده آقای دکتر؟

-مهره‌ها خوب جوش نخورده. باید تا آخر عمر تحت مراقبت باشی. از پله بالا و پایین نرو، سرازیری و سراشیبی نرو، کار سنگین انجام نده، در کل یک زندگی سبک داشته باش.

توی ذهنم میگویم چطور ممکن است؟ با یک بچه پنج شش ماهه و شوهری اهل رسانه می‌شود زندگی سبک داشت؟...

-حیف شد. جوون بودی.

+آقای دکتر کمرم هنوز خیلی درد می‌کند.

-از این به بعد همیشه درد داری. در واقع دردت از بین نمی‌ره. بهش عادت می‌کنی.

از ساختمان پزشکان بیرون آمدم و یک راست رفتم برای خودم دستگاه بخور گرم خریدم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد و زندگی روال عادی خودش را طی می‌کند. توی ماشین نشستیم و توی راه برگشت به خانه مغزم کم کم حرف‌های دکتر را حلاجی کرد. جوان، درد همیشگی، زندگی سبک...

بی‌مقدمه از او می‌پرسم: یعنی من دیگه نمی‌توانم هیچوقت برم پیاده‌روی اربعین؟ یعنی دیگه نمی‌توانم هیچوقت باشگاه برم؟ یعنی من دیگه نمی‌توانم صبح‌ها برم پیاده‌روی؟ یعنی من دیگه ...؟

و این منِ دیگر خودش را طی ماه‌های بعد بیشتر نشان می‌دهد، مثلاً هنگام عید و خانه‌تکانی، وقتی که وظیفه آشپزخانه تکانی خانه مامان با من بود و حتی سال‌های خوابگاه قول می‌گرفتم که دست به آشپزخانه نزند تا من بیایم. همان‌قدر که از پای گاز ایستادن و پخت و پز فراری‌ام، عاشق ترتیب و چیدمان و رفع انباشتگی‌ام. عاشق برق افتادن وسایل از شدت تمیزی و خلوتی. توی زندگی‌ام هرچقدر منظم نبودم اما مرتب و تمیز بودم. شروع می‌کنم به گریه کردن و ابر اشک‌هایم را رها می‌کنم تا ببارند. به سمت خانه می‌رویم.

قبل‌ترها توی مسیر بازگشت به خانه غر می‌زدم که همیشه از خیابان‌های شلوغ برو تا مغازه‌ها را ببینم و در توجیه چراییَش می‌گفتم که دیدن آدم‌های در رفت و آمد و در حال خرید کردن توی خیابان، حس زندگی بهم میده. متوجه شدم که مسیر شلوغ را انتخاب کرد و از کنار مغازه‌هایی که چیدمان ویترین‌هایشان همیشه چشمم را می‌گرفت، با سرعت کمتری عبور می‌کند. این کار یعنی می‌خواهم حالت را بهتر کنم، می‌خواست تظاهر کند که چیز مهمی نیست و زندگی روی ریل طبیعی خود در حالت حرکت است.

-بهتره گریه نکنی، الان برسیم خونه مامان توی این حال ببیندت نگران میشه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۸:۵۰
دختر ِ بهار نارنج