شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



حالِ دل با تو گفتنم هوس است

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ

خاطراتم روی دور تند نوار از جلوی چشمم عبور می‌کنند، بلاتکلیفی با چمدانی بزرگ برای یک سفر طولانی از درب اورژانس وارد می‌شود و درست روی سینه‌ام می‌نشیند، یک سال و پنج ماه و چند روز است که سنگینی‌اش با من همراه شده و رهایم نکرده. سِرُم، کمربند طبی، آزمایش ، سونوگرافی یکی یکی تیک می‌خورد. چشم‌هایم سنگین شده و طبق عادت می‌خواهم مثل یک نوزاد توی خودم مچاله شوم و به پهلو بخوابم، کمربندهای محکمی به تخته‌ای سفت و محکم‌تر از خودش مرا میخ کرده و اجازه هیچ حرکتی به من نمی‌دهد. پسرم را برده‌اند تهران و در تمامی مراحل رسیدگی به خودم از حال او می‌پرسم. حالش خوب است؟ باید از او هم عکس بگیریم، اگر خونریزی داخلی کند چه؟ نوزاد هنوز استخوانش سفت و سخت نشده، اگر ضربه خورده باشد چه؟ اگر الان گرسنه شده باشد چه می‌کنند؟ امروز قرار بود مهمانی غدیر را مهمان خاله او باشیم و حالا حتماً این لشکر شکست خورده دمغ و پکر دور هم نشسته‌اند تا تکلیف ما معلوم شود. به بچه فکر می‌کنم و لباسم پر از لک شیر می‌شود. او بالای سرم نشسته و گریه می‌کند، زیر لب تکرار می‌کند :«تقصیر من بود...» قهرمان‌بازی درمیاورم، دستش را می‌گیرم و میگویم اتفاق است. هنوز  نمی‌دانم چه بلایی بر سرم آمده و به خودم قول می‌دهم این داستان را پتک نکنم توی سرش، باز به خودم قول می‌دهم که هیچ‌وقت از خدا نپرسم«چرا؟» و نمی‌دانم توی این یک سال و چند ماه و چند روز قرار است حرف‌ها چقدر تا گلویم بالا بیایند و فروخورده شوند. مرور می‌کنم اصرارم برای نیامدن، منطقِ نداشتنِ ماشین درست و حسابی، ماشین بدون کولر با صندلی‌های نامستحکم ، حرف‌های دکتر کودک و منع کردنش از سفر نوزاد و مادر تازه‌زا و همه دلایل برای نیامدن و حس بد قبل سفر. باز رفتارهایش را مجسم می‌کنم که تمام طول سفر تلاش کرد تا به من خوش بگذرد،دو روز پیش بود که برای فرار از گرما و گریه پسرکم به مرکز خریدی پناه بردیم، بچه را گرفته بود تا من بین رگال‌ها بچرخم. صدای گریه‌اش همه جا را برداشته بود، یک گوشه دنج شیرش دادم و توی کافه مرکز خرید نشستیم به خوردن موکا...

-چیزی ندیدی؟ می‌خندد.

می‌پرسم چه چیزی؟ جواب می‌دهد مثل تجربه‌گرهای زندگی پس از زندگی... میگویم نه. به خودم میگویم اگر مرده بودم چی؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۱۱
دختر ِ بهار نارنج

تصادف

جال دل

هوسانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی