انگار شیر آب کلمات را توی سرم باز کردهاند و کلمات دارند سر میروند، خاطرات میجوشند و سرازیر میشوند .زمستان است، روزهای سخت استراحت مطلق را پشت سر گذاشتهام، ده جلسه فیزیوتراپی رفتهام. تشخیص دکتر این بود که عمل نکنم و با استراحت خوب میشوم.
بعد از سه ماه سخت وقتی با عکس دوم به مطب رفتیم، بعد از کلی معطلی و زمانی که او برای نماز خواندن به مسجد رفته بود، نوبتم شد. منشی صدایم زد و گفت که سی دی را تحویل بدهم و بروم داخل. روبروی دکتر نشستم و او مدام سر تکان داد. بار سوم پرسیدم که چیزی شده؟ گفت:«حیف شد. حیف شد. الان اوج جوانی و فعالیتت بود.» پرسیدم: چی شده آقای دکتر؟
-مهرهها خوب جوش نخورده. باید تا آخر عمر تحت مراقبت باشی. از پله بالا و پایین نرو، سرازیری و سراشیبی نرو، کار سنگین انجام نده، در کل یک زندگی سبک داشته باش.
توی ذهنم میگویم چطور ممکن است؟ با یک بچه پنج شش ماهه و شوهری اهل رسانه میشود زندگی سبک داشت؟...
-حیف شد. جوون بودی.
+آقای دکتر کمرم هنوز خیلی درد میکند.
-از این به بعد همیشه درد داری. در واقع دردت از بین نمیره. بهش عادت میکنی.
از ساختمان پزشکان بیرون آمدم و یک راست رفتم برای خودم دستگاه بخور گرم خریدم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد و زندگی روال عادی خودش را طی میکند. توی ماشین نشستیم و توی راه برگشت به خانه مغزم کم کم حرفهای دکتر را حلاجی کرد. جوان، درد همیشگی، زندگی سبک...
بیمقدمه از او میپرسم: یعنی من دیگه نمیتوانم هیچوقت برم پیادهروی اربعین؟ یعنی دیگه نمیتوانم هیچوقت باشگاه برم؟ یعنی من دیگه نمیتوانم صبحها برم پیادهروی؟ یعنی من دیگه ...؟
و این منِ دیگر خودش را طی ماههای بعد بیشتر نشان میدهد، مثلاً هنگام عید و خانهتکانی، وقتی که وظیفه آشپزخانه تکانی خانه مامان با من بود و حتی سالهای خوابگاه قول میگرفتم که دست به آشپزخانه نزند تا من بیایم. همانقدر که از پای گاز ایستادن و پخت و پز فراریام، عاشق ترتیب و چیدمان و رفع انباشتگیام. عاشق برق افتادن وسایل از شدت تمیزی و خلوتی. توی زندگیام هرچقدر منظم نبودم اما مرتب و تمیز بودم. شروع میکنم به گریه کردن و ابر اشکهایم را رها میکنم تا ببارند. به سمت خانه میرویم.
قبلترها توی مسیر بازگشت به خانه غر میزدم که همیشه از خیابانهای شلوغ برو تا مغازهها را ببینم و در توجیه چراییَش میگفتم که دیدن آدمهای در رفت و آمد و در حال خرید کردن توی خیابان، حس زندگی بهم میده. متوجه شدم که مسیر شلوغ را انتخاب کرد و از کنار مغازههایی که چیدمان ویترینهایشان همیشه چشمم را میگرفت، با سرعت کمتری عبور میکند. این کار یعنی میخواهم حالت را بهتر کنم، میخواست تظاهر کند که چیز مهمی نیست و زندگی روی ریل طبیعی خود در حالت حرکت است.
-بهتره گریه نکنی، الان برسیم خونه مامان توی این حال ببیندت نگران میشه.