شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ مـاوَقَــعِ

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شَـرحِ      مـاوَقَــعِ

به نام آنکه همه چیز اوست.

آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق،فصل بغضمان را رد کنیم
(قیصر)


بهار نارنج حکم یک دفترچه یادداشت دارد.

ان شاالله حتی برای یک نفر مفید باشد.

(از نظرات استقبال می شود)



صدایم میزند، جلوی درب برقی می‌ایستم تا باز شود، انگار که به مرحله بعد صعود کرده باشم حس پیروزی دارم. درب رختکن باز است و تلی از گان‌های آبی رنگ یکبار مصرف کف زمین ریخته. لباسهای تا شده‌‌ام را توی کمد میگذارم و پشت در MRI منتظر می‌نشینم. یک ساعتی از نیمه شب سه‌شنبه گذشته و دو ساعتی‌ست که در بیمارستان منتظریم. 

اتاق MRI سرد است، می‌خوابم روی تخت و گوشی را روی گوشم میگذارد. میگوید چشمت را ببند. می‌بندم. قوه باصره که بسته شود، گوش بهتر می‌شنود و تخیلات به ذهن هجوم می آورند... پارسال که اولین تجربه اتاقک MRI را تجربه می‌کردم، به یاد قبر می‌افتادم. 

بی‌رمق در اتاقکی تنگ و کوچک افتاده بودم، چشمهایم را گاهی باز میکردم و گاهی می‌بستم، صدای اتاقک به گوشم مثل صدای دسته‌های محرم بود. سینه زنی، سنج و دمام... نمیتوانم دستم را روی سینه بگذارم ، تصور میکنم که گذاشته ام، سلام میدهم به امام حسین(ع). 

تصور میکنم مرده‌ام. بی‌تعلقی مطلق‌‌. هرچقدر هم زندگی کردی باشی ، مرور تمام عمر زیاد طول نمیکشد. دست خالی بودن که به رخ کشیدن ندارد. 

کشیده میشوم به جاده چالوس ، مرزن آباد ، صبح دوشنبه، صدای کشیده شدن لاستیک روی جاده، خرد شدن شیشه، مچاله شدن جسم ماشین و پرتاب شدن وسایل ماشین به هر طرف. با صورت به صندلی راننده میخورم و بین نشیمن عقب و صندلی جلو رها میشم. گودی کمرم داغ می‌شود، درد در جانم می‌نشیند. انگار زیر پا مانده‌ام و لگد میخورم. حواسم پی بچه است. میخواهم خودم را بکشم بالا و روی صندلی عقب بنشینم، نمیتوانم. افتاده‌ام ته یک چاه تاریک و تنگ که اجازه حرکت را ازم گرفته، مثل یک قبر. تنگ و تاریک. صداها محو است. توی ذهنم مرور میشود، یا فاطمه زهرا(س)، شوهرم و بچه‌ام. نفس عمیقی می‌کشم، یا فاطمه زهرا پاهام رو بتونم تکون بدم.. تکان میخورد. قطع نخاع نشدم. دستم را به سختی روی قفسه سینه، دنده‌ها و شکمم می‌کشم. صورتم درد میکند، به بالشت صندلی خورده اما انگار همان که به کمرم لگد زده چند کشیده آب دار هم حوالی سر و صورتم کرده. یا فاطمه زهرا گویان خودم را بالا می‌کشم، می‌نشینم، سرم را می‌چرخانم، کریر بچه خالیست. قلبم می‌ایستد، با سر به حالت سجده روی صندلی عقب افتاده. میخواهم بغلش کنم. تا بیمارستان چالوس بدوام. دست دراز میکنم و با بغل کردنش درد شدیدی توی کمرم می‌پیچد، جسم سه چهار کیلوییش روی دستهایم سنگینی میکند. گریه میکند. ترسیده، ترسیده‌ایم.

دختر ِ بهار نارنج

تصادف

چالوس

نظرات  (۱)

:(

فقط باید کفت خدا رو شکر که خوبی که خوبین!

پاسخ:
ممنون
واقعا از صمیم قلبم خداراشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی